eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
آروم جوری که بیدار نشه کشیدم روش.. کنار مبل روی زانو نشستم و خیره شدم بهش. از ترس این که بیدار شه حتی نفس هم نمی کشیدم. توی خواب از همیشه جذاب تر شده بود.. این مرد همه چیز تموم بود. آرزوی تمام و کمال هردختری.. منم جزو همون دخترها بودم دیگه.. با نوک انگشت موهایی که ریخته بودی توی صورتش رو زدم کنار.. تکون کوچیکی خورد.. ترسیدم بیدار شه.. دستم رو سریع کشیدم عقب. خدایا توی زندگیم همیشه آرزوی یک خانواده رو داشتم. حالا که بهم دادی به حق عزیزترین بنده هات خانواده‌م رو ازم نگیر.. بغض بدی توی گلوم بود ولی نمی خواستم بهترین روزهای عمرم رو خراب کنم. لبخند کوچیکی زدم. عاشقتم پسر.. بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه.. سریع وسایل مرغ و فسنجون رو آماده کردم. مواد کتلت رو هم آماده کردم و سرخ کردم.. ساعت نزدیک یک بود که همه بیدار شدن. سریع سفره رو چیدم و اومدن. با اشتها غذاها رو خوردن و کلی هم به به و چه چه کردن.. بنیامین هم از اول تا آخر سرش پایین بود و با لبخند غذاش رو خورد.. آخر غذا هم پدرش گفت فردا شب توی همین خونه مهمونیه.. یاعلی!!! قرار بود سه روز دیگه مراسم باشه.. پس چرا انداختن جلو؟؟! وای بنیامین گل بگیرم دهنت رو الهی.. حتماً به خاطر حرفی که صبح زد.. با کمک باران میز رو جمع کردیم. ظرف ها رو هم با کلی شوخی و خنده شستیم. بعد ناهار هم من و بنیامین عذر خواهی کردیم و رفتیم شرکت.. بعد اون طرح اولی که دادم خیلی کارم زیاد شده بود.. تا شب شرکت بودیم. برگشتیم خونه. مادرش از بیرون غذا سفارش داد.. اینقدر خسته بودیم که مثل ظهر خوابیدیم.. بیچاره بنیامین بازم روی کاناپه خوابید.. الهی دختر عمه‌ت فدات بشه همسر فداکار من :| نویسنده: یاس🌱
زنگ خونه به صدا در اومد کیارش از تو پذیرایی آومد بیرون و دکمه آیفون و که کنار در بود فشار دآد و در خونه رو هم باز کرد بعد چند ثانیه پسر جووونی 3 تا حعبه پیتزا با یک پلاستیک مخلفات دستش بود آومد داخل کیارش جعبه ها رو ازش گرفت و پول و بهش دآد و پسر رفت برگشت چشمش به من خورد لبخندی زد و گفت : _ بفرمایید شام دنبالش رفتم توی آشپز خونه و پشت میز نشستم آرشام هم بعد چند دقیقه آومد بازم بدون حس و خونسرد.. @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره......
سرمو برگردوندم سمتش با لبخند گفت: _ رسیدیم عزیزم به اطرافم نگاه کردم جلوی محضر بودیم و جمعیت زیادی از بزرگای فامیل که دایی هم جزوشون بود و پدر و مادر و برادر ۱۲ ساله هامون که اسمش هومن بود و شباهت بی سابقه ای به هامون داشت جلوی در ایستاده بودن سری تکون دادم و از ماشین پیاده شد منتظر نموندم بیاد درو برام باز کنه پیاده شدم و در و بستم ماشینو قفل کرد و دستمو گرفت دستام یخ بود یخ تر از همیشه فشار کوچیکی به دستام داد و راه افتادیم سمت محضر روی سرمون گل میریختن و نقل و من هرلحظه دلم میخواست همه شونو با دستام خفه کنم .. از پله ها رفتیم بالا و وارد محضر شدیم و روی دوتا صندلی گل زده ای که جلوی سفره عقد بود نشستیم عاقد منتظر بود سریع شناسنامه هارو دادن و بعد از اینکه همه سر جای خودشون مستقر شدن و پارچه رو گرفتن بالای سرمون عاقد شروع کرد به خوندن سفره عقد مرگ و جلوی چشام میدیدمو بازم حاضر نبودم بزنم زیر همه چیز... _ سر کار خانم پناه سرمدی آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای هامون امیری فرزند همایون به مهریه یک جلد کلام الله مجید یک شاخه نبات و ۳۴۵ سکه بهار آزادی در آوردم عروس خانم وکیلم؟ تا خواستن بگن عروس رفته گل بچینه گفتم: _ بله... اول یکم تو شک رفتن ولی سریع دست زدن برای هامون هم خوند و اونم بلافاصله گفت: _ بله .. _ عهههه صبر کنید صبر کنید ای باباااااا باز دیر رسید.... خیره موندم با پانیذی که جلوی سفره عقدمون بود و ناباورانه خیره شده بود به هامون برگشتم سمت هامون با یه لبخند کج داشت نگاهش میکرد پوزخند میزد؟ پانیذ اومد جلو هنوز خیره مونده بود به هامون همه داشتن دست میزدن و از عقد و برگشتن پانیذ خوشحال بودن ولی اون با اخم و دستای مشت شده به هامون نگاه میکرد حتی هنوز متوجه من هم نشده بود چش بود؟ برگشت سمت من اشک بود تو چشاش ؟ از دوری ما بود نا باور گفت: _ عقد و خوندید؟ نویسنده:یاس ادامه داره...