#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_105
_آوا.. جیگر بلند شو دیر میشه ها..
خوابآلود تو جام نشستم.. ساعت ۱۰ بود. اووو این همه خوابیده بودم؟
سریع بلند شدم. دیشب باران گفته بود ساعت ۱۱ وقت آرایشگاه داشتم. لباس رو هم خودشون از اونور برام خریده بودن. سریع آماده شدم. برام عجیب بود باران باهام نیومد..
سوار ماشین شدیم. بنیامین من رو رسوند آرایشگاه. داشتم پیاده میشدم که صدام زد.
_آوا
_جانم؟
چشمهای جفتمون گرد شد. بعد چند ثانیه لبخند خوشگلی زد و گفت:
_ مواظب خودت باش..
سریع گازشو گرفت و رفت. تا چند دقیقه با چشمهای گشاد وسط خیابون وایستاده بودم. خاک بر سرت.. با این کارها آخر بند رو آب میدی..
با یادآوری جمله آخرش نیشم باز شد. نگرانم بود.. حرفش معنی دیگه ای که نمی داد.. می داد؟ ای جاان!!
رفتم توی آرایشگاه. خانم مسنی بود و با احترام من رونشوند روی صندلی و کارش رو شروع کرد.
دوست داشتم دستم باز بود کل آرایشگاه رو میکردم تخت جمشید.. سرم داشت منفجر میشد. چشمهام از زور مژههای مصنوعی داشت روی هم می افتاد.. اینقدر ناخن های بلندم که لاک کالباسی خوشرنگی روش بود رو توی کف دستم فرو کردم تا بالاخره صداش در اومد و گفت:
_ای جان دلم!! چقدر تو ماهی دختر! پاشو پاشو که امشب حسابی دل میبری!!
دو تا از دستیار هاش کمکم کردن لباس پوشیدم. فوق تصورم بود! ماکسی بود و دکلته. از کمر به پایین یکم پف داشت. مدل ۲۰۱۸ بود. عکسش رو توی به روز ترین ژورنال های خارجی دیده بودم...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_105
اوناهم نشستن کیارش جلوی هر کدوم یک جعبه پیتزا گذاشت و مخلفات که نوشابه و سالاد و سیب زمینی بود از پلاستیکش خارج کرد و گذاشت وسط میز اههه بازم گوشت بود نگاهی به اون دوتا انداختم خیلی ریلکس مشغول خوردن بودن بی خیال پیتزا شدم و خودم و با سالاد و سیب زمینی مشغول کردم...تقریبا نصف سالادم و خورده بودم که با صدای کیارش سرم و آوردم بالا :
_ چرا پیتزا نمی خورید آوین خانم?? دوست ندارید!?
یکم من من کردم نمی تونستم کلا غذا نخورم که..گفتم:
_ چرا دوست دارم ولی راستش...
_ ولی راستش چی!?
صدای آرشام بود محکم پ با صلابت..تو چشم هاش خیره شدم و چشم غره ای بهش رفتم برگشتم سمت کیارش و گفتم :
_ آخه پیتزای گوشته...
_ خب?!
اه اینا چقدر خنگن پوفی کشیدم و گفتم:
_ خب راستش پیتزای گوشته یعنی گوشتای اینجا که گوسفند و اینا نیست که خب...
انتظار یک واکنش متمسخر و طعنه و کنایه داشتم ولی به جاش چشم های پر از تعجب و چشم های پر از تحسین کیارش نصیبم شد..
آرشام که هنگ بود ولی کیارش لبخند پهنی زد و گفت:
_خیالتون راحت آرشام همه گوشتای خونه رو از یک قصابی اسلامی میگیره غذاهای سفارشی هم همه از رستوران های ایرانی پس خیالتون راحت...
لبخندی زدم و ممنون زیر لبی گفتم و جعبه پیتزا رو.کشیدم جلوم و.شروع کردم به خوردن خدایی طعمش عااالی بود
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_105
آروم سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و از جام بلند شدم و رفتم سمتش توی یه لحظه تو آغوش خواهری غرق شدم که خیلی وقت بود از حضورش محروم بودم ...
اینقدر تو بغل هم گریه کردیم که نفهمیدم کی مامان اومد جلو و گفت باید بریم تالار
سری تکون دادمو از پانیذ جدا شدم رفتم توی اتاقی که تو محضر بود و لباسم و عوض کردم یه لباس پف دار نباتی که پوشیده بود و آستین پفی داشت خودم خواستم عقد و عروسی باهم باشه حوصله نداشتم جدا بگیریم از اتاق رفتم بیرون چشمم خورد به هامونو و پانیذ که داشتن باهم بحث میکردن تو چشای پانیذ اشک بود و تو چشای هامون یه بی خیالی خاص کس دیگه توی محضر نبوداز جایی که من اومدم بیرون بهم دید نداشتم آروم بهشون نزدیک شدم و صداشونو میشنیدم :
_ کصافت تو با من مشکل داشتی با خواهرم چیکار داشتی؟
_ بهتره حرف دهنتو بفهمی خواهرت الان زن رسمی منه فک نمیکنم به تو ربطی داشته باشه
_ یه تار مو از سر خواهرم کم بشه بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن
_ ذاتا خواهرت مویی هم ندارع ... اون موقعی که هزار تا وعده و وعید بهم دادی منو دلبسته و وابسته خودت کردی و بعدم مثل یه آشغال از زندگیت پرتم کردی بیرونو رفتی اون سر دنیا دنبال عشق و حالت باید فکر الانتو میکردی
_ من نادون بودم سنم کم بود فقط خواستم یه مدت باهم باشیم تو با خودخواهیت گند زدی تو رابطه مون
_ من خودخواه نبودم ولی بعد تو خودخواه شدم خواهرت باید تاوان کارای تورو پس بده
_ دست از سرش بردار هامون اون گناهی نداره حال روحیش خوب نیست
خندید و گفت:
_ میدونم خودم باهاش بودم تو تمام این مدت ولی خب دیگه هرکاری تاوان خودشو داره حالا بهتره مزاحم نشی بذاری از مراسم عروسیم لذت ببرم....
نویسنده:یاس
ادامه داره..