eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
خودم رو توی آینه دیدم. زمین تا آسمون فرق کرده بودم.. موهام رو بالای سرم مثل گل جمع کرده بود و بقیه اش رو آبشاری باز گذاشته بود. آرایش‌صورتم هم که اصلا نگم بهتره.. شبیه پرنسس های اروپایی شده بودم! یکی از دخترها اومد داخل و گفت: _ آقای رستا دم درن.. خواستم حساب کنم که خانومه گفت حساب شده. شنلی که لباسم داشت رو پوشیدم و کلاه رو کشیدم روی سرم و صورتم رو گرفتم پایین.. به ماشین تکیه داده بود.. کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن شیری با کراوات مشکی. موهاش رو هم مردانه زده بود بغل.. رفتم طرفش و آروم گفتم: سلام _علیک سلام! فکر می کردم الان می خواد شنلم رو بزنه بالا ولی فقط بی حرکت ایستاده بود. ناخداگاه فکرم اومد روی زبونم _نمی خوای ببینی چه طوری شدم؟ ابرویی بالا انداخت. بعد سریع اخم کرد و گفت: _اینجا تو خیابون؟ جلوی این همه مرد؟ لازم نکرده، سوار شو! در رو باز کرد و من نشستم. شاید هر دختری بود الان بهش بر می خورد.. ولی من کیلو کیلو تو دلم قند آب میشد. الهی قربون غیرتت بشم آقا!! خودش سوار شد و راه افتاد. هنوز خیلی نرفته بودیم... تو اتوبان بودیم که آروم ماشین رو کشید کنار. اتوبان خلوتی بود. برگشت سمتم و گفت _خیله خب حالا شنل رو بده بالا ببینمت.. نویسنده: یاس🌱
نصفش و خوردم سیر شدم اونا هم خورده بودن کیارش بلند شد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: _ من دیگه برم دیر وقته شیدا تنهاست.. آرشام هم بلند شد کیارش برگشت سمتم و با خوشرویی گفت: _ خیلی از آشنایی باهات خوشحال شدم امیدوارم زود به زود همدیگه رو ببینیم.. از روی صندلی بلندشدم و مثل خودش با لبخند گفتم: _ ممنون از کمک هاتون.. امیدوارم... سری تکون دآد و از آشپزخونه رفت بیرون آرشام هم دنبالش رفت..ظرف های کثیف و جمع کردم و ریختم آشغالی..گفت شیدا!! شیدا کیه?! شاید زنش باشه اصلا نگاه نکردم ببینم حلقه داره یا نه..بی خیال خیلی پسر خوبی بود از آشپز خونه رفتم بیرون آرشام هم که دنبال کیارش رفته بود آومد داخل..نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد و گفت: _ کیارش با همه این طوری رفتار نمی کنه به خودت افتخار کن.. همونطور که از جلوش رد شدم و به سمت پله ها. می رفتم گفتم: _خب کیارش آدم شناسه درست برعکس جنابعالی.. نزدیک در اتاق بودم که دستم و از پشت پیچوند و نگه داشت جیغم رفت هوا: _ آی لعنتی ولم کن دستم شکست.. دهنش و از پشت آورد نزدیک گوشم و با حرص گفت: _ دفعه آخرت باشه با من اینطوری صحبت می کنی فهمیدی?! همینم از سرت زیاده کاری نکن یک بلایی سرت بیارم روزی 100 بار آرزوی مرگ کنی به شدت ولم کرد که پرت شدم سمت جلو..اشکم داشت در میومد رفت سمت همون اتاق روبه روی اتاقم..از توی جیب شلوارش یک کلید در آورد و در اتاق و باز کرد و سریع رفت داخل یک.جوری که حتی از لای در هم نتونستم اتاق و ببینم در و بع شدت کوبید و ار داخل قفل کرد به مچ دستم نگاه کردم. قطعا تا فردا کبود می شد اشکم در اومد دست مخالفم و گذاشتم روی مچم آییییی..لبم و از درد به دندون گرفتم تا صدام در نیاد... @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره.....
باورم نمیشد اشکام راه افتاده بود لعنت بهشون لعنت به هامون لعنت به پانیذ لعنت به همه کسایی که زندگی من براشون مهم نبود حالم ازش بهم میخورد آروم رفتم جلو با دیدنم ساکت شدن و پانیذ سریع اشکاشو پاک کرد هامون هنوزم پوزخند داشت دیو دوسری که حالا نابود کننده زندگیم شده بود نمیتونستم حرف بزنم بازم داشتم دچار حمله عصبی میشدم بدنم یخ زده بود و عضله های پام می‌لرزید با صدای بریده گفتم: _ چطوری تونستی باهام اینکار و بکنی؟ اومد جلو نزدیکم شد دستشو گذاشت روی گونم و با پوزخند گفت: _ کر بمون ..کور بمونو کارایی که خواهرت باهام کردو جبران کن... عروس خانوم با قدم های بلند از محضر رفت بیرون خیره موندم به پانیذ دستاشو گذاشت جلوی دهنشو دوید از محضر بیرون افتادم روی زمین چه بلایی داشت سرم میومد صدای هق هقم بالا گرفته بود... لباسمو درآوردم و مانتو و شلوارمو پوشیدم صدای پاهاشون میومد که داشتن میومدن دنبالم سریع از پله ها رفتم بالا اینقدر رفتم بالا تا رسیدیم به پشت بوم ساختمون کاش جرئتشو داشتم و خودمو پرت میکردم پایین کاش میشد برم پیشش کاش میشد دیگه توی این دنیای نامرد نباشم ... اینقدر توی ساختمون دنبالم گشتن که وقتی از پیدا نکردنم مطمئن شدن رفتم بیرون پانیذ گریه میکرد و پارسیا گیج بود و نمیدونست چی شده گفتن شاید رفتم تالار سوار ماشیناشون شدنو رفتن... از ساختمون زدم بیرون بدنم جون نداشت آبروشون می‌رفت ؟ خب بره عروس به عروسی نمیرسید؟ خب نرسه ... و هزارتا فکرای مختلف توی سرم بود باید چیکار میکردم؟ هیچ راه برگشتی نداشتم هیچ خانواده ای که بتونم بهشون پناه ببرم خواهری که خودش باعث نابود شدن زندگیم شده بود... عشقی که خیلی وقت بود نبود ... آدم کلاشی که همه حرفاش دروغ بود مردمی که هر لحظه دنبال دریدن بودن .. مثل یه بره بی پناه گیر کرده بودم تو سرزمین گرگا تنها بودم... خیلی تنها تر از همیشه... نویسنده:یاس ادامه داره....