eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
حرکتی نکردم. ناز کردن تو روز عروسی هرچند الکی و سوری که جرم نبود.. وقتی دید حرکتی نمی کنم خودش دستش رو آورد جلو تا شنل رو بده بالا که محکم زدم پشت دستش. دستش رو کشید و گفت: _چرا میزنی خو ؟ _تا الان که ندیدی.. تا شب هم حق نداری ببینی.. _چرا اون‌وقت؟؟ _دلیل خاصی نداره.. می خوام هیجان زندگیت بره بالا.. یک ابرو رو انداخت بالا و شیطون گفت: _نمیدونی خواهر شوهرت چه نقشه ای برات کشیده.. وگرنه الان به فکر هیجانات من نبودی.. از اینکه گفت خواهر شوهرت، از اینکه خودش رو شوهرم به حساب آورد، داشتم پس می افتادم.. قلبم داشت بندری می رفت..چقدر گلی آخه تو!! ولی متعجب از مفهوم جمله‌ش گفتم: _ مگه چیکار کرده خواهرشوهرم؟ نیشش باز شد ولی سریع بست و گفت: _زیادی به فکر هیجاناتت افتاده.. حالا تا اون موقع بذار من یه فازی بهت بدم بری هوا.. داشتم جمله‌ش رو برای خودم تجزیه تحلیل میکردم که ماشین کنده شد..! با سرعت ۱۹۰ تا میرفت.. همیشه از سرعت خیلی بالا می ترسیدم. ولی الان بهم کیف می داد. مطمئن بودم به خاطر حضور بنیامین بود. حس اعتماد.. حس امنیتی که کنارش داشتم غیر قابل انکار بود.. دستم رو از شیشه بردم بیرون و شروع کردم جیغ زدن.. اینقد جیغ زدم که گلوم درد گرفت. مثل آدم نشستم سرجام و با لبخند به جلو خیره شدم. بنیامین هم با لبخند رانندگی می‌کرد.. تا رسیدن به خونه دیگه هیچی نگفتیم. ساعت ۴ رسیدیم خونه. هنوز هیچ کس نبود. فقط کلی خدمتکار و مادر بنیامین و باران خونه بودن. باران دوید سمتم و با احتیاط بغلم کرد و گفت: _بیا ببین چه کردم برات!! نویسنده: یاس🌱
رفتم توی اتاق در و بستم و روی تخت دراز کشیدم و زدم زیر گریه خدایا چرا این طوری شد ?? پسره واقعا وحشی بود روانی بود..به مچم نگاه کردم. داشت کبود می شد ساعت گوشیم خودش تنظیم شده بود سیم.کارتی که آرشام داده بود و انداختم توی گوشیم و ساعت و برای 9 صبح تنظیم کردم و سعی کردم بخوابم... با صدای زنگ.ساعت گوشیم چشم هام و باز کردم چشمم خور د به آسمان آبی که آبر های سفید فشرده خوشگلی توش بود.تا چند ثانیه گیج بودم ولی با یاد آوری اینکه برای معرفی باید برم دانشگاه سریع از جام پریدم..دری که توی اتاقم بود و باز کردم یک حمام خیلی بزرگ بود که توی رخت کنش توالت بود اول رخت کن بود توش آویز و روشویی و دو طرف سکوی کوتاه بود در کشویی شیشه ای مشجری داشت که می خورد به حمام یک وان سفید بزرگ.داشت و خدایی فضای آرامش بخشی بود..برگشتم حوله ام و گرفتم و رفتم یک دوش سریع گرفتم سریع اومدم بیرون سشوار و روشن کردم و موهام و خشک و صاف کردم جدیدا بهشون دقت نکرده بودم تا یک وجب بالای زانوم بود محکم کشیدم و با کش بالا بستم هنوز لباسام و از چمدون در نیاورده بودم یک تاپ سفید برداشتم و پوشیدم کت تک مشکی و شلوار جذب مشکی پوشیدم کالج مشکی هم پوشیدم کیف ستش و.انداختم روی دوشم و پرونده هارم ریختم تمی کیفم و از اتاق زدم بیرون... @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره
نفهمیدم چقدر توی خیابون راه رفتمو گریه کردمو نگاه سنگین دیگرانو تحمل کردم به خودم که اومدم ساعت 12 شب بود و توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم عروسی که بهم خورده بود حتما ...گوشیمو روشن کردم بالای 400تا میس کال و پیام از آدمای مختلف داشتم شماره هامونو گرفتم چاره دیگه ای نداشتم کسی و نداشتم که بهش زنگ بزنم بیاد دنبالم تا این عروس فراری و برداره ببره یه جایی... بعد 3تا بوق برداشت و صدای عصبانیش توی گوشی پیچید: _ معلوم هست کدوم گوری هستی روانی؟ آبرومونو بردی سر بودم و اصلا برام مهم نبود که داره باهام با توهین صحبت می‌کنه خیلی سرد گفتم _ آدرس خونه تو برام پیامک کن قطع کردم منتظر موندم سریع آدرسو فرستاد نمی دونستم چی در انتظارمه ولی هرچی بود چیز خوبی نبود یه اسنپ گرفتم بعد حدودا نیم ساعت رسید.. یه پیر مرد بود سوار شدمو راه افتادم سمت خونه بختم... جلوی خونه بزرگ و شیکی توی یکی از بهترین محله های تهران نگه داشت حساب کردمو پیاده شدم پاهام می‌لرزید نمیدونستم از سرماست یا از ترس زنگ و زدم بعد چند ثانیه در باز و شد و رفتم داخل چشام تار میدید و اصلا نمیتونستم ببینم حیاطش چه شکلیه فقط سرم پایین بود و با قدم های لرزون رفتم سمت ساختمون از چند تا پله رفتم بالا و رسیدم به در اصلی آروم در زدم و در به روم باز شد رفتم داخل حجم گرمای عمیقی خورد توی صورتمو باعث شد سرم تیر بکشه چند قدم رفتم جلو تر و سرمو آوردم بالا هامون جلوم ایستاده بود بدون اینکه کس دیگه ای تو خونه باشه یه پوزخند عمیق روی لباس بود آروم اومد طرفمو با همون پوزخند لعنتیش گفت: _ آفرین... براوو باید به خودم افتخار کنم که عروس فراری آوردم خونم برام مهم نبود چی میگه فقط می‌ترسیدم از اتفاقای بعدی کن قرار بود بیفته.... نویسنده:یاس ادامه داره....