eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
دستم رو کشید و من رو به سمت طبقه بالا برد. ولی نه به سمت اتاق خودم.. به سمت اتاق بنیامین بردم.. آروم در رو باز کرد و با احتیاط هلم داد داخل.. چشمام اندازه توپ شد. کل وسایل من رو منتقل کرده بودن اینجا!! روی روتختی هم پر گل های رز آبی پرپر بود. با بهت خیره شدم تنم یخ یخ شده بود.. شب چیکار کنیم؟ اگه بخوان اینجا بمونن.. فوقش اینه که من روی تخت میخوابم اون روی زمین دیگه.. عاشق خودمم. حالا این بشری که من دیدم من رو شوت می کنه روی زمین و خودش روی تخت می کپه.. صحنه سازی الان بدنبود. با خجالت برگشتم سمتش و گفتم: _این چه کاری بود کردی تو دختر!!؟ شنلم رو در آورد. با چشمهای گرد خیره شد بهم و خیلی جدی گفت _محشر شدی آوا!! چیکار می کنی با داداشم؟!! ابرویی بالا انداختم و شیطون گفتم: _ندیده هنوز.. _چطوری؟؟ _نذاشتم دیگه.. _خیله خب تو این جا یک ساعتی استراحت کن تا مهمون ها برسن.. منم برم آماده شم.. _برو عشقم رفت بیرون و در رو بست. روی تخت نشستم. باز ضربان قلبم بندری گرفت. خاک بر سری به ذهن خودم گفتم.. یک دفعه در همینطوری باز شد. با ترس سرم رو گرفتم بالا و با دیدن بنیامین زبونم بند اومد!! سریع بلند شدم. هیچی نمیگفت.. فقط انگار مبهوت خیره شده بود بهم.. از استرس بدنم یخ کرده بود. نکنه خوشش نیاد.. نکنه بگه قشنگ نیست.. نگاهش که به شونه هام خورد اخم غلیظی کرد و با عصبانیت از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست. وا رفتم.. توان ایستادن روی زانوهام رو نداشتم.. نشستم روی تخت. اشک توی چشمام حلقه زد ولی از ترس خراب شدن آرایشم جلوشون رو گرفتم. به جهنم که رفت.. به جهنم که هیچی نگفت.. به درک که خوشش نیومد.. بی سلیقه عوضی!! سرم رو آروم و با احتیاط بین دو تا دستام گرفتم.... نویسنده: یاس🌱
چشمم خورد به اتاق آرشام رفتم سمتش دستگیره رو به سمت پایین فشار دادم فوضولی بد جور بهم فشار آورده بود که چرا دیشب قفل کرده ولی در کمال ناامیدی قفل بود..اون در سمت راستی هم باز کردم دسشویی بود ماشالله دستشویی اش اندازه اتاق من بود یک.طرف فرنگی و یک طرف ایرانی بود چه تنوعی هم داشت لعتتی😐 رفتم.پایین داشتم از در می رفتم بیرون که یادم آومد کلید ندارم.اووووف پس کجا دارم می رم!? برگشتم داخل روی پله ها نشستم و شماره آرشام و گرفتم بر نمی داشت داشتم نا امید می شدم خواستم قطع کنم که برداشت..: _ بله.. وای چقدر خوشگل انگلیسی حرف می زد _ بله کاری دارید?! _ سلام.. پوفی کشید و گفت: _ علیک بله.. _ من دارم می رم بیرون _ زنگ زدی برات حاضری بزنم?? به من چه?? لبم و فشار دادم روی هم تا جیزی نگو بهش با حرص گفتم: _ کلید ندارم چطوری برگشتم بیام داخل?! فکر کنن محکم کوبید تو پیشونیش چون صداش اومد گفت: _ کجایی الان!? _ لوکیشن بفرستم?! با حرص گفت: _ آوین با اعصاب من بازی نکن دستم و گذاشتم روی دهنم و ریز خندیدم و با شیطنت گفتم: _ آخه اسباب بازی خوبیه..تو خونه رو پله نشستم _ شب میام یک اسباب بازی بهت نشون بدم تا حض کنی فعلا برو پشت ساختمون چند تا پله می بینی ازش برو پایین می رسی به یک در روی اون در یک دسته کلیده اگر نبود برو خونه سمت راستی خونه مون از جک بگیر هرکاری کردم نتونستم بگم ممنون فقط به یک مرسی خداخافظ بسنده کردم اونم بی خداحافظی گوشی و قطع کرد بی شعور بی فرهنگ😑 @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره......
اومد جلو و با یه قدم کوچیک ازم ایستاد صورتشو نزدیکم کرد و با دندونای بهم چسبیده گفت: _ چجوری جرئت کردی با آبروی خانواده ام اینطوری بازی کنی ها؟ اولین سیلی رو که زد توی صورتم برق از سرم پرید چیزی نگفتم جری تر شد دست انداخت توی موهای کوتاهمو چنان کشیدشون که افتادم روی زمین و بعدم مشت و لگد های پی در پی اونو صدای جیغای من... فقط دستمو گرفته بودم جلوی صورتم تا لگداش به صورتم نخوره با ضربه ای که میزد حس میکردم استخونام از جاش در میاد و دوباره می‌ره سره جاش اینقدر جیغ زدمو اون زد که دیگه داشتم از حالم میرفتم یقه لباسمو گرفت و بلندم کرد و تو صورتم گفت: _ تو از خواهرت حروم زاده تری حالا کجاشو دیدی تف کردم توی صورتش اخماشو کشید توی همو کشون کشون بردم توی اتاق که سمت راست سالن بود چشام پر از وحشت شد و درو که پست سرم بست دیگه مرگ و جلوی چشام دیدم.... ... با درد شدیدی چشامو باز کردم هوا روشن بود نشستمو تکیه دادم به لبه تخت و پاهامو توی شکمم جمع کردم اشک توی چشام جمع شد همه بدنم کبود و درد میکرد انگار چند جام شکسته بود ولی سالم بود به زور از روی تخت بلند شدم لنگ میزدمو درست نمیتونستم راه برم از اتاق رفتم بیرون خونه خالی بود و کسی نبود رفتم توی آشپزخونه که با یه اپن کوچیک از هال جدا می‌شد در یخچالو باز کردمو یه کیک برداشتمو خوردم بغض داشت خفم میکرد و نمی‌ذاشت تیکه های کوچیک کیک از گلوم پایین بره تنها جای بدنم که کبود نبود فقط صورتم بود جرئت نداشتم به کسی چیزی بگم خیره شدم به خونه... زندگی جهنمی من تازه داشت شروع میشد نویسنده:یاس ادامه داره....