#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_11
با بغض نگاهی به سیمین خانوم کردم . بنده خدا اونم ناراحت بود . اروم گفتم: خستم کردن . چرا ولم نمیکنن؟
- عزیز دلم این قانون تمام پرورشگاه هاست که از بچه هایی که از پیششون میرن هر ماه خبر بگیرن .
- اخه چهارساله از اون خراب شده اومدم بیرون.هنوزم برام نامه میفرستن؟
- عزیزم خودت و ناراحت نکن
پاکت و گرفتم و بازش کردم .پشتش نوشتم خوبم و مشکلی ندارم و تقاضا کردم که دیگه برام نامه نفرستن.پاکت رو دادم به سیمین خانوم تا پست کنه و بعد تشکر اومدم بیرون ...لباسم و عوض کردم و پشت پیشخوان ایستادم.لباس فرم اینجارو دوست داشتم شبیه لباسهای مهماندارهای هواپیماها بود.تا ساعت ۶ کارهارو انجام دادم و شیفت و تحویل شیوا دادم .ساعت کاری ۲ تا ۶ بود که خدایی هم خیلی خوب بود. فقط ۱ روز در هفته ساعت ۳ تا ۵ کلاس داشتم که اونم به جای اون ۲ ساعت تا ۸ شب وایسستادم .لباسم و عوض کردم و بعد از خداحافظی با بچه ها از کافه زدم بیرون...نزدیک های بهمن بود و هوا خیلس سوز داشت .ولی هوا می چشبید دکمه های پالتوم و بستم و پئاده راه افتادم َمت خونه .حدود ۱ ساعت پیاده راه بود .راه میرفتم و به مردم نءاه میکردم . پیر،جوون ،بچه هائی که دست مادراشون و گرفته ّودن و با شادی راه میرفتن. البته بعضی ها هم نق نق میکردن. صدای اذان بلند شد به طرف مسجد محل رفتم و بعد از نماز رفتم خونه .یه شام حاضری درست کردم و خوردم.کلی پفیلا درست کردم وزدم شبکه ورزش بارسلونا - یوونتوس بازی داشتن. واقعا نمیدونن چرا بعضی از این دختر هاس سوسول از فوتبال بدشون میاد؟اتفاقا خیلی هم ورزش باحالیه..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_11
با صدای زنگ گوشیم لای یکی از چشم هام و باز کردم. روی پا تختی بود خم شدم و برش داشتم و بدون این که به شماره نگاه کنم جواب دادم:
_ هووووم?!
_ آوین ? ای خدا تو هنوز خوابی?! خیر سرت رفتی مسافرت بچه..
_ سلام مامان خوبی?! منم خوبم بچه ها هم خوبن خبری نیست سلامتی ..
خندید و گفت:
_ مگه تو واسه آدم حواس می گذاری آخه?! چه خبر خوش می گذره??
_ آره ولی فکر کنم به شما بیشتر خوش می گذره
_ چرا??
_ هی دیگه دیگه بابا و بدون سر خر و...
خنده شیطونی کردم مامان با حرص گفت:
_ واقعا خسته نباشم با این بچه بزرگ کردنم بنیامین خان تحویل بگیر..
داشتم می خندیدم که صدای بابا از اون طرف اومد:
_ چیکار داری دخترمو?!
فهمیدم صدام رو اسپیکره خنده ام که تموم شد گفتم:
_ آخ کن قربون بابای خودم برم..
_ خدانکنه بچه چطوری?!
_ خوبم بابایی.
_ آوین جآن یک خبر...
فهمیدم مامان یک چیزی به بابا گفت که حرفش و خورد صدای آروم حرف زدنشون از اون طرف میومد:
بابا: خب بگذار بگم بهش دیگه
_ نه دیگه بگذار سوپرایز بشه..
دیدم دیگه صدایی نمیاد فکر کردم قطع کردن بلند گفتم:
_ اهم اهم..
بابا به اون ور گفت:
_ خیلی خب عزیزم نمی گم..
_ خب دیگه من مزاحم نشم کاری ندارید??
مامان:مواظب خودت باش آوین خدافظ
بابا: خداحافظی بچه خودت و ببوس
صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید توی جام نشسته بودم و به این فکر می کردم چطوری می تونم خودم و ببوسم!? کف دستم و بوسیدم و گذاشتم روی لپم..جور دیگه که نمی شد می شد?? 😖☹️
@caferooman
ادامه داره...🍃🙊
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_11
اینقدر مهمونی شون کسل کننده بود دیگه اعصابم داشت خورد میشد انگار اومده بودن کافه همه دو به دو باهم بودن میگن هرچی سنگه مال پای لنگه این سنگ چی بود گیر من افتاده بود یه کلمه حرف نمی زد نه به چند دقیقه پیش که کلا نیشش باز بود نه به الان که خیلی مغرور پاشو روی پاش انداخته بود و خیره شده بود به جلو چش بود این ؟
سنگینی نگاهمو حس کرد سرشو برگردوند سمتم لبخند مصنوعی زد و گفت:
_ عاشق وقتاییم که با نگاهت غافلگیرم می کنی عشقم..
چشمام گرد شد به پشت سرش اشاره کرد دوتا دختر خیلی شیک پوش ایستاده بودن و تقریبا میشد گفت بهمون اشراف دارن مث خودش لبخندی زدم و گفتم:
_عزیزم میشه بریم بیرون یه دوری بزنیم هوای اینجا برام خفه است
سری تکون داد بلند شد دستمو گرفت و رفتیم توی حیاط
روی یه سکو کوچیک نشستیم
_ از این به بعد هر اتفاقی افتاد هیچ وقت چشماتو گرد نکن ممکن باعث شکشون بشه
_ اوکی میگم شما همیشه اینقدر سختی؟
_بله؟
_ ینی همیشه اینقدر سفتی؟
_ جان؟
_ خنگی؟ می گم همیشه اینقدر خودتو میگیری ؟
زد زیر خنده گفتم الان دوتا چک می زنه تو گوشم غلط کرده بیشور خنده اش که آروم شد خیلی جدی گفت:
_ هیچ کس تا حالا توی این ۲۵ سال جرئت نکرده باهام این طوری صحبت کنه پس لطفا از این به بعد بیشتر مراقب صحبت کردنت باش بچه
چشمام گرد شد بلند شد رفت داخل الان به من گفت بچه؟ چرا این طوری کرد؟ چرا خندید بعد چرا عصبانی شد؟ خدایا این کی بود دیگه؟ پسره عوضی یه بچه ای بهت نشون بدم صد تا بچه از کنارت بزنه بیرون ...
نویسنده:یاس
ادامه داره....