#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_110
با شوق به نیم تنه آستین بلند حریر نگاه کردم. خوشگل بود، پوشیدمش.. نه تنها لباسم رو زشت نکرد تازه صد برابرم خوشگلترش کرد.. حالا شدم یک پرنسسِ خانم و باوقار.. (خودشیفته هم منم لابد :/ )
دوباره در باز شد و باران اومد تو.. نه.. اینا کلا خانوادگی توی در زدن مشکل دارن.. با نیش باز نگاهم کرد و گفت:
_ای جانم چه بهت اومد!!
اومد جلو یکم توی تنم صاف و صوفش کرد و گفت:
_میگم آوا چیکار کردی با این خان داداش ما؟ تا به حال ندیده بودم رو کسی اینقدر حساس باشه..
تازه چشمم خورد به لباسش. یه ماکسی بادمجونی دکلته پوشیده بود که کلاً سرتاپا سنگکاری بود و دامنش یکم کلوش بود.. موهای لختشم آبشاری باز گذاشته بود. با لبخند گفتم:
_تو هم جیگر شدی شیطون.. خوب بلدی دلبری کنیا..
_بعله پس چی؟!! راستی اینقدر خوشگلی که آدم میبیندت یادش میره می خواست چی بگه.. مهمونا اومدن منتظر شمان.. میرم به بنیامین بگم بیاد.
لبخندی زدم و اونم رفت. خیلی دختر باحالی بود.. بعد تقریباً دو سه دقیقه بنیامین اومد. خدا روشکر جای لبخندش بود روی لب هاش! دستش رو به طرفم دراز کرد و آروم دستم رو گذاشتم توی دستش.. یک لذت وصف نشدنی توی وجودم تزریق شد. کاش هیچوقت امشب تموم نمیشد...
پا گذاشتیم توی راهرو. چند تا نور درشت متوقف شدن روی ما. همزمان با حرکت ما اونام حرکت میکردن.. خونه پر آدم بود. همه با تعجب به ما نگاه می کردن.. صورت سرخ از خشم بعضی دختر ها هم نشونه از حسادت می داد. خدایا حسی از این شیرین تر هم مگه توی دنیا هست؟ همه شروع کردن به دست زدن.. لبخند قشنگی زدم و با هم به سمت جایی که برامون آماده کرده بودن رفتیم و نشستیم...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_110
دسته کلید و انداختم توی کیفم و از خونه زدم بیرون تا خیابون 5 دقیقه راه بود رسیدم دم خیابون خیلی شلوغ نبود دستم و برای ماشین های قرمز رنگی که معلوم بود تاکسی هست بلند. کرد چند تاشون رد شدن یکی نگه داشت سوار شدم و کاغذی که آرشام توش آدرس و فرستاده بود و بهش دادم
خودمم به بیرون نگاه کردم و سعی کردم راه و یاد بگیرم..بعد 15 دقیقه رسیدیم تقریبا مسیر سر راستی بود اسم خیابونا رو حفظ کردم..پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم چه دانشگاه خوشگلی بود از نگهبانی رد شدم و رفتم داخل محوطه قشنگی داشت همه یک.جور عجیبی نگاهم می کردن خیلیا سیاه پوست بودن اکثرا اکیپ های دختر و پسر باهم بودن جالب بود با اینکه هنوز دو هفته به باز شدن دانشگاه مونده بود ولی خیلی شلوغ بود چند تا ساختمان کنار هم بود رفتم سمت یک اکیپ دختر که بلند. می خندیدن زدم پشت یکیشون.و.گفتم:
_ ببخشید
همشون برگشتن سمتم لبخندی زدم و گفتم:
_ آموزش کجاست?!
نگاهی به سرتاپام کرد و با لبخند جوابم و دآد به سمت ساختمان اولی رفتم انگار کلا اداری بود رفتم طبقه سوم پوشه مدارکم و از توی کیفم در آوردم و دستم گرفتم داشتم می رفتم سمت دفتر آموزش که یکی با ساعت دوید طرفم و چون حواسش نبود محکم خورد بهم و پرونده که تو بغلم بود افتاد زمین و تمام برگه هاش پخش زمین شد ...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_110
رفتم داخل مثل همیشه پر مشتری بود حسین با دیدنم اومد جلو و سلام کرد جوابشو دادمو رفت دنبال کارش
نشستم پشت صندوق هنوز پانیذ نیومده بود ..
بعد تقریبا یک ساعت اومد .. خواست بیاد طرفم که اشاره کردم بشینه رفتم طرفشو صندلی جلوشو کشیدم بیرونو نشستم حسین خواست بیاد سفارش بگیره که با دست اشاره کردم نیاد کوفت بخوره...
دست به سینه نشستم جلوشو گفتم:
_ میشنوم
میخواستم یکی برام توضیح بده ولی نمی خواستم بهش روی خوش نشون بدم فعلا از دست همه عصبانی بودم حتی آنیل که توی همه این شرایط دلم براش تنگ بود و میدونستم هیچوقت نیست ..
_ سال سوم دانشگاه از یه پسری خوشم اومد اسمش هامون بود شیطون بود و تقریبا با همه دانشگاه تیک میزد نمیدونستم چرا جذب اون شده بودم غیر مستقیم بهش فهموندم ازش خوشم میاد اونم انگار جواب رد به سینه هیچکس نمیرد باهم دوست شدیم کم کم از اخلاقاش زده شدم ولی اون انگار هرروز بیشتر جذبم میشد عاشقم شد خیلی زود... روزی ده تا دختر بهش پیام میدادن نه پیام ساده ولی اون میخواست در آن واحد که عاشق منه کلی رفیق ساده دختر هم داشته اپن بود و انتظار داشت من با این قضیه مشکلی نداشته باشم من با این عشق کنار نمیومدم کم کم خودمو ازش دور کردم ولی اون دست بردار نبود گفت میخواد بیاد خواستگاری با وجود تموم دخترایی که توی زندگیش بودن اول بهش گفتن باشه ولی وقتی کم کم تصمیم گرفتم برم خارج گفتم نمیتونم باهاش ازدواج کنم و میخوام باهاش بهم بزنم روانی شده بود دست به هرکاری میزد تا نذاره برم ولی من رفتم اون فک کرد ولش کردم فک کردم از قصد اونو عاشق خودم کردم ولی من واقعا ازش متنفر بودم تنفر من دقیقا مصادف عشق اون شده بود...
نویسنده:یاس
ادامه داره...