#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_111
دیجی هم شروع کرد و همه ریختن وسط.. چشمم خورد به سمانه و امیر و مبینا و افشین که اومدن سمتم. سمانه و مبینا رو بغل کردم. افشین پرید بغلم.. بی حیا بود دیگه کلا..
باهاشون کلی حرف زدم و رفتن وسط. شکم مبینا دیگه جلو اومده بود و قشنگ معلوم بود بارداره..
نزدیک پنج ماهش بود.
با فشار دستم برگشتم سمت بنیامین. اخم هاش بدجور توی هم بود.. ابرویی بالا انداختم و گفتم: چیه؟
برگشت سمتم و با اخم ولی آروم گفت:
_تو واسه چی هی میپری بغله این دوتا؟
با تعجب گفتم:
_اون دوتا یعنی دقیقا کی وکی؟
_یعنی دقیقا امیر و افشین..
راست میگفت.. درست نبود. ولی عجیب این غیرتش زیر پوستم رفته بود.. تقصیر خودش بود. بار اول که بهم چشوند باید میفهمید دیگه بیخیال نمیشم.. ابرویی بالا انداختم و با تخسی گفتم:
_خب داداشامن..
_درسته بهشون میگی داداش. ولی واقعاً که برادرات نیستن.. دفعه آخرت باشه.
_و اگه نباشه..
اخم بدی کرد ولی یک دفعه اخمش رو باز کرد و با لبخند شیطونی گفت:
_خب اگه بغل دوست داری بگو تعارف نکن..
تا بناگوشم سرخ شد. سرم رو انداختم پایین که ریز خندید. دوست داشتم داد بزنم بگم لعنتی من که از خدامه.. ولی دوست نداشتم بعدش فقط خنده و تمسخر بشنوم.
باران کلاً وسط مسخره بازی در می آورد. همه غش کرده بودن از خنده..
اومد سمتمون. دست دوتامون رو بلند کرد و به دیجی اشاره داد..
یه آهنگ دو نفره زدن.. بنیامین دستم رو گرفت و رفتیم وسط. همه برق ها رو خاموش کردن. فقط رقص نورها روشن بود..
همه رفتن کنار. یاد اون شب عروسی مبینا افتادم.. کی فکرش رو می کرد یه روز عاشق این مرد یک دنده بشم.. (همه:/)
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_111
با تعجب به شخص نگاه کردم یک دختر خیلی خوشگل بود پوست سفید و چشم های عسلی ابروهای خوشگل و دماغ عسلی لب های به ای قرمز که فکر کنم یکمم رژ زده بود موهای خرمایی که تا کمرش بود و لخت بود یک لباس عروسکی صورتی هم پوشیده بود با عجز گفت:
_ ببخشید حواسم نبود..
به زور لبخندی زدم و گفتم:
_ مشکلی نیست
خم شدم و همونطور که برگه هام و جمع می کردم زیر لب به فارسی غر زدم:
_ مردم کورن به خدا من و به این گندگی نمی بینه بگو عجله دآری چشم های کورت و که می تونی باز نگه دآری اه..
برگه ها رو جمع کردم و بلند شدم دیدم دختره با چشم های گشاد خیره شده بهم چشم هام و.توی کاسه چرخوندم و گفتم:
_ what?!
_ ایرانی هستی?!
جا خوردم چه قشنگ فارسی حرف می زد نیشم باز شد و گفتم:
_ آره تو هم ایرانی هستی??
یک دفعه با شدت خودش و انداخت توی بغلم و جیغی کشید که رسما گوشم کر شد:
_ آخخخخ جووووون بلاخره یک ایرانی پیدا کردم
گوشمممم جر خورد
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه دارع....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_111
ساکت شد و سرشو انداخت پایین پس اونم بی گناه بود پس مهمون قبل ساعت 12 شبش هم یکی از همون دخترایی بود که انگار عادت کرده بود به بودن باهاشون برای منم بهتر بود همین که کاری به کارم نداشت همین که این کافه سر پناهم بود بذار هر غلطی که دلش میخواد بکنه خسته شده بودم از وضع زندگیم عشق آنیل منو کشونده بود تا اینجا و باعث شده بود تمام زندگیمو به خاطرش بدم کاش باور میکردم مرده... کاش تمام روز خاطراتشو مرور نمیکردم... کاش دلم براش تنگ نمیشد کاش هر لحظه حس نمیکردم داره نگاهم میکنه و هزارتا کاش دیگه که اون داده بود به زندگیم
_دیشب کتکم زد... خیلی زد دیشب زندگیمو ازم گرفت روحمو ازم گرفت کارشو تموم کرد و مثل یه آشغال پرتم کرد کنار... چیزی نمونده دیگه ازم برو دنبال زندگیت پانیذ به مامان بابا و پارسیا بگو حالم خوبه هروقت خواستن ببیننم بیان اینجا هرچند بعید میدونم علاقه ای به دیدنم داشته باشن...
_ گوه خورد که کتکت زد مگه تو بی صاحابی برگرد خونه پناه
_ من خونه ای ندارم پانیذ اتمام حجت کردن باهام موقع ازدواج که دیگه بعد این ازدواج خانواده ای ندارم
_ فدای سرت خودم کنارت میمونم نمیذارم خواهر کوچولوم این همه دردو تحمل کنه تو مگه چند سالته آخه
پوزخندی زدم چند سالم بود مگه تازه ۲۱ سالم شده بود از جام بلند شدم پوفی کشیدمو گفتم:
_ برو پانیذ دیدنت عذابم میده برو خواهری
رفتم سمت صندوقو روی صندلیم نشستم سرمو گذاشتم روی زانومو گذاشتم اشکام راه خودشونو پیدا کنن... من دیگه هیچی نداشتم هیچی کاش آنیل بود کاش ....
نویسنده:یاس
ادامه داره....