#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_112
نتونستم زیر نگاه ذوب کنندهش دووم بیارم و سرم رو انداختم پایین.. با دست چونم رو آورد بالا و گفت:
_خرگوش خانم خجالت میکشه؟
_نه
_پس سرت رو بالا نگه دار..
_به روی چشم
لبخند خوشگلی زد و گفت:
_چشمت بی بلا
تا آخر آهنگ فقط خیره نگاهش کردم. کجای دنیای من توی این چشم ها گم شده بود..
آهنگ تموم شد. خم شد و خیلی نرم پیشونیم رو بوسید. تمام توانم رفت. زانوهام شل شده بود و تمام سرم نبض میزد.. اگه بگم حتی از عسل هم شیرینتر بود بیحیاییه نه؟
احساس می کردم صورتم رو به کبودیه.. لبخند مردونهای به صورتم پاشید و من رو دنبال خودش به سمت صندلی ها کشوند.. انگار خودش هم فهمیده بود چقدر روم اثر میذاره.. خدایا از این اثرگذاری ها نصیب بفرما(آمییین)
جلوی در ایستادیم و مهمان ها رو بدرقه میکردیم.. خانواده عمهاش اومدن جلومون ایستادن.. عمهش یه خانم زشت بود ولی با اون آرایش و لباس باز سعی کرده بود یکم خودش رو زیبا کنه.. شوهر عمهش که معلوم بود هیچ نفوذی توی خانواده نداره. آمین، همون پسر که توی یه رستوران دیده بودیم.. سرم رو آوردم بالا. نگاه خیرهش روی کل بدنم میچرخید.. اخمی کردم و با چشم غره سرم رو برگردوندم سمت دختری که کنارش بود و با خشم به دستهای ما که توی هم گره شده بود نگاه می کرد.. میخواستی خوب باشی بنیامین بگیرتت.. الان دیگه عمرااا بهت بدم دختر پررو.. والا...
عمهاش: آقا بنیامین زدی زیر حرفت انشالله یک روز یکی پیدا بشه زنت رو ازت بگیره..
من با تعجب نگاهش می کردم.. زبونت لال بشه انشالله..! خواستم جواب بدم که با صدای بنیامین خفه شدم..
_همه بزرگترید احترامتون واجبه.. ولی اگه تا ۵ دقیقه دیگه تو خونم باشید قول نمی دم این احترام حفظ بشه..
عمه اش کبود شده بود. دست آسمان رو کشید و گفت:
_بیا عزیزم خلایق هرچه لایق..
رفتن. حالم گرفته شده بود.. خدایا نکنه دعاش رو مستجاب کنی....
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_112
یک دفعه خودش و از بغلم کشید بیرون کشید عقب لباساش و مرتب کرد پ سرش و انداخت پایین و خیلی مودب گفت:
_ چیزه...ام...ببخشید...نیست اینجا ایرانی کمه...یکم...هیجان زده شدم دیگه ببخشید..
زدم زیر خنده این دیگه کی بود?! از منم خل تر بود با تعجب نگاهم می کرد زدم پشتش و گفتم:
_ این خرف ها چیه?! اتفاقا منم خوشحالم از دیدنت.
دوباره نیشش باز شد و دستش و به سمتم دراز کرد و گفت:
_ من ادلاینم..
باهاش دست دادم و گفتم:
_ خوشبختم منم آوینم راستی انگار داشتی از یک چیزی فرار می کردی..
انگار چیزی یادش آومد با ترس برگشت عقب و به پشت سرش سرک کشید وقتی از چیزی مطمعن شد پوفی از سر راحتی کشید و گفت:
_ بابا از دست این پسر خله منتظرع خفتم کنه دخلم و بیاره..
بع لحن لاتیش خندیدم که گفت:
_ ولش کن پسره خل..تو داتشتی می رفتی آموزش?! تازه واردی نه??
_ آره بورسیه ام
_ اولالا پس بچه درس خونی من مزاحم نشم فقط...
از توی جیب شلوارش گوشیش و در آورد و گفت:
_ اگه دوست دآری شمارت و بگو بیشتر آشناشیم
باحال به نظر میومد هرچند تو این کنج غریبی از هیچی بهتر بود شمارم و بهش دادم خداحافظی کردیم رفت
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_112
سه ماه بعد ...
مستأصل پاهامو روی زمین میکوبیدم صدای پاشنه نیم بوتم توی آزمایشگاه پیچیده بود و انگار روی مخ چند نفر هم رفته بود
_ خانم ببخشید میشه پاهاتونو تکون ندید؟
پاهامو نگه داشتم ولی زانوهام هنوز میلرزید و سرم گیج میرفت معدم بهم میخورد و دوباره اون حالت تهوع لعنتی قالب شده بود به کل وجودمو حالمو بهم میزد از فکر چیزی که قرار بود سرم بیاد تموم بدنم میلرزید این چند روزی که منتظر جواب آزمایش بودم بدترین روزای زندگیمو گذروندم... بد تر از شبایی که صدای خنده های هامون هر شب با یه دختر تا ۳_۴ صبح تو کل خونه میپیچید و خواب و آرامشو ازم میگرفت از شبایی که مست میکرد و من از ترس تا خود صبح تو اتاقی که درشو قفل کرده بودمو و از ترس شکستنش تو خودم میلرزیدم ... بد از وقتایی که سر هر مسئله ای کتکم میزد و حتی نمیذاشت جای کبودی های قبلی بره بهم میگفت ساعت ۱۲ شب بیا خونه وقتی میموندم جلوی دوست دختراش تا میتونست کتکم میزد که هرزه چرا این وقت شب اومدی خونه...وقتی زود میومدم میزد که چرا زود اومدی... یه حیوون بود که هیچ کاری رو نمیتونست بدون داد و فحش و کتک پیش ببره نه دلش میسوخت نه چیزی به اسم گذشت داشت ...لاغر شده بودم زیر چشام گود و روی صورتم جای کبودی از اون پناه قبلی هیچی نمونده بود حتی ذره ای یه سنگ متحرک اما از فکر اینکه این سنگ متحرک داره مادر میشه و توی شکمش یه بچه رو داره پرورش میده یه نور امیدی توی زندگیم میتابید اما از فکر اینکه پدرش ... اگه میفهمید نمیذاشت زنده بمونه نباید میفهمید
_ خانم پناه سرمدی
قلبم ریخت ...از جام بلند شدمو رفتم جلوی خانومی که صدام کرده بود جواب آزمایشو گذاشت جلوم نگاهی به صورتم انداخت و سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
_ تبریک میگم مثبته
نویسنده:یاس
ادامه داره...
نویسنده:یاس
ادامه داره....