eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
خواستم بخوابم ولی دلم نیومد. بلندشدم از توی کتابخونه کتاب رو برداشتم. نشستم روی تخت و شروع کردم به خوندن... نمیدونم چی شد که دیگه هیچی نفهمیدم. سرم افتاد روی کتاب و به دنیای شیرین خواب فرو رفتم. با صدای جیغ و داد باران که سر خدمتکارها غر میزد بیدار شدم. سرم روی بالشت بود و خبری هم از کتاب نبود. چشمم که به ساعت افتاد برق از سرم پرید. ۱۲:۳۰ بود!!! سریع لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین. باران با دیدنم ابرویی بالا انداخت و اومد سمتم و گفت: _چه عجب خانم بیدار شدن! البته حق هم داشتی شب سختی رو گذروندی.. با شوخی پشت گردنی بهش زدم و گفتم: _خوب نیست این حرف‌ها برات بچه.. با جیغ گفت: _دست روی خواهر شوهرت بلند می کنی عروس؟ میخوای گیس هات رو بکنم؟؟ خندیدم و با کل کل به سمت آشپزخونه رفتیم... ************ پکر از فرودگاه اومدیم بیرون. بلاخره هواپیماشون پرید. دو هفته از شب عروسی گذشته بود.. خیلی بهشون عادت کرده بودم ولی به خاطر دانشگاه باران مجبور بودن برن. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه.. / بنیامین/ دلم براشون تنگ میشد. ولی مجبور بودن برن دیگه.. تا رسیدن به خونه آوا هیچ حرفی نزد. دوست داشتم به حرف بگیرمش ولی توی ذهن خسته‌م هیچ موضوعی نبود.. واسه همین ضبط رو روشن کردم و همون آهنگ همیشگی پخش شد. صدای پوف کشیدن آوا بلند شد.. میدونستم اینقدر این آهنگ رو گوش داده که دیگه حالش به هم میخوره. ولی من دیوونه این آهنگ بودم... نویسنده: یاس🌱
2 هفته بعد... سشوار و روشن کردم و گرفتم روی موهام حدود دو هفته از اومدنم به اینجا می گذشت هرشب کارم شده بود گریه دلتنگی خانواده و غربت بد جور بهم فشار آورده بود هیچوقت فکر نمی کردم دوری از خانواده اینقدر برام سخت باشه کاش تمام دردم فقط دوری از عزیزام بود رفتار های آرشام واقعا غیر قابل تحمل بود خیلی اذیتم می کرد چشمم خورد به کبودی روی بازوم فقط این نبود تمام کتف و شونه و زیر دنده هام کبود بود 3 روز پیش حوصلم سر رفته بود رفتم بیرون تا قدم بزنم اینقدر حالم بد بود که اصلا نفهمیدم چقدر رفتم به خودم که اومدم خیلی از خونه دور بودم پولی عم برنداشته بودم که تاکسی بگیرم مجبور شدم پیاده برگردم رسیدم خونه ساعت2 شب بود تا پام و گذاشتم توی خونه آرشام بهم حمله کرد و افتاد به جونم حال روحیم بد بود با کتک های آرشام رسما داغون شدم هرچی جیغ زدم و التماسش کردم که ولم کنه ولکن نبود انگار کرو کور شده بود فقط کتکم می زد از دستش فرار کردم و رفتم توی اتاقم و در و قفل کردم ولی بازم ول کن نبود داشت در اتاقم و می شکست وقتی دیدم واقعا ول کن نیست در و باز کردم و تا خواست دستش و بلند کنه محکم کوبیدم توی صورتش انگار آب بود روی آتیش انتظار داشتم وحشی تر بشه اما آروم شد دیگه گریه نمی کردم فقط با حرص و خشم گفتم: _ گم شده بودم پول نداشتم مجبور شدم پیاده برگردم دیر شد سریع در و بستم خودمم تعجب کرده بودم که چرا بآید براش توضیح بدم?! ولی درد بدنم اینقدر زیاد بود که نمی گذاشت به این چیزا فکر کنم4 تا مسکن باهم خوردم و رسما بیهوش شدم... @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره......
با درد شدیدی چشمامو باز کردم تار می‌دیدم و بعد چند ثانیه تونستم درست ببینم توی یه اتاق سفید بودم و به دستم آنژوکت سرم وصل بود پام توی گچ بود و نمیتونستم تکونش بدم درد بدی توی پام احساس میکردم توی بیمارستان بودم با یادآوری اینکه چی به سرم اومده با ترس دست کشیدم روی شکمم صاف بود صاف تر شده بود و هیچ تکونی توش احساس نمی‌کردم نفسم داشت بند میومد بچم بچم ... صدام هر لحظه بالا تر می‌رفت اینقدر که به جیغ رسید: بچم... بچم کو؟ بچم چی شد در اتاق باز شد و یه پرستار سراسیمه اومد تو و سعی میکردم آرومم کنه گریه میکردم و جیغ میزدم بچمو میخواستم _ خانوم آروم باشید بهتون میگم چه اتفاقی افتاده سعی کردم آروم باشم با التماس گفتم: _ توروخدا خانوم بگید بچم چی شده؟ سرشو انداخت پایینو آروم گفت: _ شما تصادف کردید بچه تون...تسلیت میگم حس کردم مغزم سوت کشید تنها امید زندگیمو دیگه نداشتم چه حال غریبی داشتم انگار یه بار دیگه هم همین حس نداشتنو تجربه کرده بودم اون کصافت دومین عزیز زندگیمو ازم گرفت نمی‌تونستم هق هقم و آروم کنم یکی اومد توی اتاق برگشتم سمتش پارسیا بود داغون بود... بهم ریخته بود... پانیذ هم بیرون اتاق ایستاده بود و گریه میکرد ... با دیدنش انگار داغ دلم تازه شد نبود یه عزیزمو تو بغلش زار زده بودم حالا موقع نبود دومین عزیزم هم اینجا بود ضجه میزدم و با داد میگفتم: _ دیدی پارسیا؟ دیدی بچمو ازم گرفت؟ دیدی دوباره داغ دار شدم کجا بودی اون موقع هایی که کل بدن خواهرت کبود بود دیر رسیدی داداش دیر رسیدی اومد جلو می‌خواست آرومم کنه ولی پرستارم همین طور ولی مگه داغ به این زودی آروم میشه؟ اونم داغ بچه ای که فقط یه روز بود شده بود تموم زندگیم ؟! خودمو میزدم و جیغ میزدم و گریه میکردم پرستار یه آمپول توی سرمم خالی کرد و بعد چند ثانیه چشام رفت روی همو همه بدبختی هام پرید و دیگه هیچی نفهمیدم.‌‌ نویسنده:یاس ادامه داره...