eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
همه نامه ها رو سرپایی نگاه کردم. بیشتر از شرکت های طرف قرارداد بود. ولی یک نامه بود که هیچ اسم و آدرسی نداشت. با تعجب بازش کردم و شروع کردم به خوندنش..... دلم می خواست تمام دنیا نابود می‌شد!! این دختری که الان تو خونه من بود، زنم بود، عشق من بود... یه دختر پرورشگاهیه؟؟! چرا بهم دروغ گفت؟ خدایا چی بهش بگم؟ بدنم از شدت عصبانیت می لرزید. رگ گردنم متورم شده بود و کل سرم نبض میزد.. نامه رو توی دستم فشار دادم و با قدم های بلند به سمت خونه رفتم... / آوا/ دیر نکرده بود؟ از آشپزخونه اومدم بیرون که برم دنبالش. در با صدای وحشتناکی باز شد و چشمم افتاد به بنیامین. بد ترسناک شده بود.. تمام صورتش سرخ بود. با ترس گفتم: چی شده؟ دستش رو آورد بالا.. چشمم خورد به یه پاکت تقریباً مچاله‌ای که توی دستش بود. پاهام شل شد.. تمام دنیا روی سرم ریخت.. این پاکت رو خیلی خوب می‌شناختم.. ۴ سال هر ماه یک چیزی رو ببینی برات عادی میشه نه؟ با دادی که زد فقط با بغض خیره شدم به حرکات عصبیش.. _خونه خاله کشک دیگه ها؟؟ چرا به من دروغ گفتی آوا؟؟ چرا دروغ گفتی لعنتی؟؟ حق من نبود بدونم هم خونه‌م حداقل کیه؟؟ چه کاره‌ست؟؟؟ ببینم چه دروغ های دیگه ای گفتی ها؟؟ لامصب با توام جواب بده!!! من حق نداشتم بدونم کسی که توی خونمه یه بی پدر و مادر... _بسته خفه شووو! داد میزد فحش می داد حقش بود.. به رخ کشیدن بی پدر و مادریم که حقم نبود.. اشکام رو پاک کردم و مثل خودش با داد گفتم: _چرا باید بهت میگفتم ها؟؟ چرا؟ قرار بود چیکاره زندگیم بشی؟؟ شوهرم؟ آقابالاسر م؟؟ نه هیچکدوم.. فقط یک هم خونه و صاحب کار که هیچ ارزشی برام نداری!! الان هم پشیمون نیستم که نگفتم. ولی هرچی که بگی هر کاری که بکنی، حق نداری بی پدر و مادریم رو به رخم بکشی.!! ببین آقا من هرچی که باشم به خودم افتخار می کنم که با وجود تنها بودن و نداشتن پدر و مادر، با تمام بی پولی و بدبختی که بعد ۱۸ سالگی کشیدم، با تمام پیشنهادهای بی شرمانه ای که بود، حتی پام رو کج نگذاشتم.. پس صداتو برای من نبر بالا.. این چند تا جمله آخر رو آروم گفتم.. معلوم بود پشیمونه. دیگه نمیتونستم جلوی بغضم رو بگیرم.. به سمت پله ها دویدم. رفتم توی اتاق قبلی. در رو بستم و خودم رو پرت کردم روی تخت و بلند زدم زیر گریه... خدا لعنتت کنه.. نه نکنه! خدا خودم و قلبم رو لعنت کنه که همیشه احمقانه ترین چیزها رو انتخاب می کنم.. خدا لعنتت کنه آوا.. این عشق احمقانه‌تو.. خدایا چرا از دستش ناراحت نیستم؟ چرااا؟..... نویسنده: یاس🌱
ادلاین و از بغلم کندم اون دوتا اومدن جلو اونی موهای خرمایی داشت و شباهت زیادی به ادلاین داشت با خنده گفت: _ بلاخره سعادت آشنایی پیش اومد لبخندی زدم و گفتم: _ باعث افتخاره باهم دست دادیم ادموند بود اما اون یکی که حتما ادوارد بود اینقدر خشک حرف زد که حالم ازش بهم خورد ناخودآگاه با حرف زدنش یاد آرشام افتادم و ازش بدم اومد خیلی سرد باهاش دست دادم و سوار ماشین شدیم صندلی عقب کنار ادلاین نشستم و اونم شروع کرد به فک زدن😖.. فضای ماشین خیلی سنگین بود ادوارد با اخم های درهم رانندگی می کرد ادلاین و ادموند هم با گوشی هاشون ور می رفتن سعی کردم حواسم و با منظره های بیرون پرت کنم...حدود 1ساعت رفتیم تا رسیدیم به یک جای خیلی شلوغ ماشین های زیادی بیرون پارک بودن انگار باید پیاده می رفتیم داخل اما ادوارد رفت سمت دروازه خیلی بزرگی 3 تا بوق پشت هم زد پسرک جوونی از اتاقک کنار دروازه آومد بیرون تا کمر جلوس ماشین خم شد و.دروازه رو باز کرد وا اینا رو از کجا می شناخت ماشین و برد داخل یک جاده طولانی و رفتیم مردم همه داشتن پیاده می رفتن و با حرص به ماشین نگاه می کردن بعد از حدود 2 دقیقه رسیدیم جلوی یک سوله بازم 3 تا بوق پشت هم زد و.در باز شد و ماشین و برد داخل سوله مثل پارکینگ بود کلی ماشین مدل بالا و گرون هم توش پارک بود پیدا شدیم و چهار نفری یه سمت بیرون رفتیم تا پامون و از سوله گذاشتیم بیرون همه برگشتن سمت ما من اول بودم کنارم ادلاین بعد ادوارد بعد ادموند یک دفعه ادلاین رفت آخر پیش ادموند و من ادوارد کنار هم قرار گرفتیم چون لباسامون ست بود خیلی بیشتر توی دید بودیم خواستم برم پیش ادلاین اما خب زشت بود از کلی پله رفتیم بالا هرکس این 3 تا رو می دید تا کمر براشون خم می شد مگه اینا چیکاره بودن?? @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره.....
خیره شده بودم دوتا دختر و پسری که جلوم نشسته بودن و منو نمیدیدن _ هیچوقت تنهات نمی‌ذارم قول میدم بهت مرسی قبول کردی بشی تموم زندگیم بریم؟ دختره سرشو انداخت پایینو لبخندی زدو هیچی نگفت و سرشو به نشونه مثبت تکون داد سرمو چرخوندم تا اشک حلقه زده تو چشامو بفرستم بالا _ حساب ما چقدر شد؟ برگشتم سمت همون پسر با دختر که جلوم ایستاده بودن لبخندی زدمو گفتم: _ مهمون من فقط قول بده حسابی مراقبش باشی و هیچوقت نذاری تنها بشه... دوتاشون خندیدنو با تشکر مفصلی و اذعان اینکه اینجا شده پاتوق همیشگی شون رفتن... به تاریخ شمار کوچیکی که روی میزم بود نگاه کردم ۲۴ اردیبهشت بود دقیقا ۶ ماه و ۲۷ روز از آخرین باری که چشم افتاد توی چشاش گذشته بود و نتنها نتونسته بودم فراموشش کنم روز به روز بیشتر عاشق عکساش شده بودمو فقط به امید چندتا عکس بود که زنده بودم از وقتی رفت زندگیم نابود شده بود حتی بدترین اتفاقاتی که از یه ماه گذشته به قبل افتاده بود برام سخت تر از رفتنش نبود از وقتی طلاق گرفته بودم با هیچکس تو خونه حرف نمیزدم در جواب همه حرفاشون فقط سرمو تکون میدادمو میرفتم توی اتاقمو درو میبستم صبح زود اینجا رو باز میکرد به امید اینکه معجزه بشه و برگرده تو کافه خودشو ببینه هنوزم همه جاش بنفشه هنوز دست به دکورش نزدم هنوزم همون قدر پر رونق هنوزم چشمم به در بود پانیذ نگرانم بود پارسیا هنوزم نگرانم بود معتقد بودن باید برم پیش یه مشاور تا شاید بتونم سرپا شم ولی فقط خودم میدونستم اون آدمی که میتونست سرپام کنه دیگه نبود توی این دنیا نبود... _پناه؟ سرمو برگردوندم سمت صدای پانیذ و بعدم چشم خورد به خودش مقصر نبود خواهر بیچاره ام من سنگ بودم بلاخره لب باز کردم: _ اینجا چیکار میکنی؟ نویسنده:یاس ادامه داره...