#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_118
چشمام می سوخت.. حق هم داشت..
ساعت از یک گذشته بود. آروم هق هقم بند اومد و نفهمیدم کی خوابم برد..
با احساس نوازش موهام از خواب بیدار شدم. ولی چشمام رو باز نکردم.. صدای زمزمه اش توی سرم پیچید
_نمیدونم چرا همیشه یک سری چیز ها باعث میشه تلخ ترین خاطرات زندگیت روی سرت هوار بشه... ببخش آوا! ببخش ناراحتت کردم! خاک بر سر من که بجز شکوندن دلت هیچ کاری بلد نیستم.. تو پاک ترین فرشته ای هستی که من تا به حال توی زندگیم دیدم.. اصلا اگه اینطوری نبود که الان... ولش کن.. ببخشید عزیزم!!
بوسه کوتاهی روی موهام نشوند و از اتاق بیرون رفت. نفس حبس شده ام رو بیرون دادم.. خدایا این پسر چقدر عجیب بود.. عجیب و دوست داشتنی.. روی تخت نشستم. الان که دیگه تو هم نزدم؟ واقعا گفت عزیزم دیگه؟؟ من عزیز شم؟؟ وااای خدا جیـــــغ!!!
قربونت بشم ماه پسر!! توی آینه نگاهی به خودم انداختم.. صورتم داغون بود..
دانشگاه که تموم شده بود. باید پایان نامه میدادیم.. من از دو سال پیش شروع کرده بودم به نوشتن و خدا رو شکر الان کامل بود..
سریع یه شلوار راسته مشکی با مانتو طوسی که طرح های صورتی داشت پوشیدم. شال صورتی کمرنگی هم روی سرم انداختم. کفش پاشنه ۷ سانتی مشکی هم پوشیدم. سریع یک خط چشم خوشگل کشیدم تا پف چشم هام کمتر معلوم بشه.. رژ کالباسی هم زدم و کیف مشکی برداشتم و سریع از اتاق زدم بیرون.
بنیامین رفته بود. سوییچ ماشین رو برداشتم و راه افتادم سمت شرکت....
با شنیدن صدای در اتاقم سرم را از روی نقشه بلند کردم و با بفرمایید کوتاهی اجازه ورود دادم. در کمال تعجب آسمان اومد تو ایستاد. با لبخند گفتم:
_خوش اومدی! جانم؟
دوست داشتم سر به تنش نباشه.. ولی مجبور بودم برای حفظ ظاهر هم که شده اینطوری رفتار کنم. دوست نداشتم آتو دستش بدم تا بتونه میونه من و بنیامین رو به هم بزنه....
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_118
یک سری پله رو رفتیم بعد سوار آسانسور شدیم و باز کلی رفتیم بالا از آسانسور پیاده شدیم یک در شیشه ای جلومون بود ازش رفتیم داخل
وااای خدایا ..شکل ایوون بود و کلا شاید 10 تا صندلی توش بود کل جمعیت و.جایگاه ها و کل پیست زیر پامون بود قشنگ معلوم بود جایگاه ویژه است اول من نشستم کنارم ادلاین بعد ادموند بعد ادوارد در گوش ادلاین گفتم:
_چرا اینجا همه تحویلتون می گیرن?!
آروم خندید و گفت:
_ ادموند مدیر این پیستع.
با چشم های گرد کامل برگشتم سمتش و گفتم:
_واقعا?! یعنی پیست مال اونه?!
_ نه صاحب پیست یکی دیگست میگن خیلی آدم گند دماغیه من که ندیدمش ادموند مدیر اینجاست..
_ آها
ایول از این ادموند خوشم آومد..کلا من هرکس که به پیست و رانندگی ربط داشت و دوست داشتم..مسابقه شروع شد پیستش به شدت حرفه ای بود و راننده ها هم توی سطح بالایی بودن نزدیک نیم ساعت گذشته بود یکی از ماشین ها به جای اینکه دور بگیره دستی کشید و رفت گوشه..از جام پریدم و به فارسی دآد زدم:
_ بیشعور دستی نکش بیا اینور دور بگیره..ای خاااااک بر سرت کنن بی مخ احمق..اههه.
برگشتم بشینم که چشمم خورد به 3 گفت چشم متعجب وای خاک بر سرم اصلا حواسم به اون ها نبود جلوی موهام و که ریخته بود توی صورتم و کنار زدم پ بع انگلیسی گفتم:
_ چیزه..ام..هیجان زده شدم..
ادموند و ادلاین زدن زیر خنده ادوارد هم با لبخند. خیلی کم رنگی گفت:
_ راحت باش ما همه مون فارسی بلدیم..
با تعجب نگاهشون کرم تو سلام و علیک انگلیسی حرف زده بودن من فکر کردم فقط ادلاین بلده..خودمم خنده ام گرفته بود نشستم سر جام و تا آخر مسابقه آرامشم و حفظ کردم
مسابقه تموم شد از برج اومدیم پایین اما مسیری که اومده بودیم و نرفتیم رفتیم سمت انتهای پیست که کلی سوله بود نگهبان تا اینا رو دید در و باز کرد رفتیم داخل فکم افتاد پرررر از ماشین بود ادموند برگشت سمتم و گفت:
_ ادلاین بهمون گفت که رالی کار کردی یکی از ماشین هارو انتخاب کن می خوایم ازت تست بگیریم البته اگر خودت مایل باشی
دوست داشتم جیغ بکشم از خوشحالی با لبخند گفتم :
_ با کمال میل
نگاهی به ماشین ها انداختم
یه i8 هیبریدی صورتی بد جور چشمم و گرفت از اینا کلا توی ایران نبود یه بار برای مسابقات رفته بودیم ترکیه و دیده بودمش فوق العاده بود انتخابش کردم ادموند یه پسری و صدا زد و بهش گفت راس و ریسش کنه
@caferoooman
نویسنده:یاس
.ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_118
_ پناه تورو خدا رومو زمین ننداز شاید کمکت کرد تونستی دوباره سرپا شدی...
اینقدر گریه کرد و عر زد تا قبول کردم ساعت 4 بریم پیش مشاور روانشناسی که میگفتن مثلش تو کل کشور نیست به ساعت نگاه کردم 2 بود کاش هنوز خواهرم نبود و میزدم توی دهنشو میگفتم بابا ولم کن نمیخوام اون مشاوری که تو برام پیدا کنی ولی به جاش گفتم:
_ اسمش چیه؟
_ آرسام کاشانی
کافه رو سپردم دست حسینو خودم با پانیذ راه افتاد سمت دکتری که تو خیالاتشون قرار بود منو سرپا کنه حدود ۳ و نیم بود که رسیدیم یه مطب توی ساختمون خیلی شیک و بزرگ که نمای سنگ مرمر مشکی داشت و معلوم بود جای خوب و گرونی... رفتیم طبقه ششم و وارد مطب شدیم همونطور که حدس میزدم مطب خوشگل و لوکسی بود تمش سفید مشکی بود نگاهی به خودم انداختم یه شلوار جین مشکی با مانتو کتی سفید و مینی اسکارف مشکی و کیف کوچولوی مشکی دستم بود ست شده بودم با محیط مطب دکتری که قرار بود سرپام کنه خلوت بود و فقط دو_سه نفر داخل مطب نشسته بودن به علاوه یه منشی پانیذ رفت پیش منشی و من روی یکی از صندلی ها نشستم ... هرچی توی نت گشتم اسم و عکس این آقای دکتر رو پیدا نکردم عجیب بود حوصله حرف زدن و پرسیدن از پانیذ و هم نداشتم پس بیخیال شدم یکی از اتاق دکتر اومد بیرون و یکی دیگه رفت داخل و بعدش نوبت ما بود دیگه داشتم کلافه میشدم حدود یک ساعت بود که منتظر بودیم است اصلا کنترل اعصابم دست خودم نبود بلند شدم و با داد رو به منشی گفتم:
_ وقتی اینقدر معطلی دارید چرا پست تلفن نمیگید که ما اینقدر وقتمون گرفته نشه
منشی از جاش بلند شد و گفت:
_ آروم باشید خانوم امروز استثناء اینطور شده
_ استثنا فقط شامل ما میشه؟
صدام بیش از حد بلند بود و واقعا دست خودم نبود اصلا تحمل کلافه شدنو منتظر موندنو نداشتم شاید به خاطر این بود که زیاد منتطر یکی مونده بودم
در اتاق دکتر باز شد و صدای آشنایی گفت:
_ مشکلی پیش اومده خانوم نوروزی؟
صداش...
برگشتم سمتش قلبم ریخت خیره مونده بودم به چشام خیره بود به چشام خواب میدیدم؟ خواب بود مطمئن بودم خوابه این محال بود که دوباره چشام بیفته به اون دوتا چشم مشکی اشک توی چشام که درشت شده بود حلقه زده بود دوباره دمای بدنم رفته بود بالا و دستام یخ زده بود نمیتونستم چشممو از چشاش بگیرم اونم با چشمای گرد و نمناکش خیره شده بود بهم انگار زمان متوقف شده بود صدای پانیذ و نمیشنیدم که انگار میخواست بشونتم سر جام گوشام زنگ زد با شنیدن دوباره اسمم از زبونش
_ پناه؟
نویسنده:یاس
ادامه داره...