eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
با لبخندی که از صدتا فحش بدتر بود اومد سمتم. کارتی رو گرفت جلوم و گفت: _آخر هفته تولدمه. خوشحالم میکنید بیاید.. کارت رو گرفتم و گفتم: _اگه بنیامین کاری نداشته باشه حتماً!! از اتاق رفت بیرون و در رو بست. پوزخندی به کارت زدم و انداختمش کنار و مشغول کار شدم... ********* خودم رو توی آینه آرایشگاه نگاه کردم. خوشگل شده بودم. لباس ماکسی طوسی که حلقه ای بود ولی تا زیر گلو یقه داشت. روی سینه کامل سنگدوزی بود و یک تور بلند شبیه دنباله از کمر به دامن وصل بود.. دامنش ساده بود ولی از زانو یه چاک داشت که از بغل پا رو کامل نشون میداد.. سایه طوسی و مشکی و خط چشم قشنگ و رژلب صورتی مات هم مکمل زیبایی های لباس بود.. با احساس ویبره گوشیم بهش نگاه کردم و با دیدن اسم‌ بنیامین رد تماس رو زدم. حساب کردم و با پوشیدن مانتو و شالم از پله‌های آرایشگاه اومدم پایین.. یک هفته از شب دعوامون گذشته بود. نه باهاش حرف زده بودم نه بهش محل داده بودم.. هرچند اون هم همینطور بود. صبح‌ها زود تر از من از خونه میزد بیرون و شبها دیر وقت میومد خونه.. توی شرکت هم نمیومد. کارها را سپرده بود به معاونش و رفته بود شرکت خودش.. درسته اون روز توی خواب ازم معذرت خواهی کرده بود. ولی فکر می‌کرد خوابم.. تا یک معذرت خواهی درست و حسابی نمی کرد از بخشش خبری نبود.. رفتم سمت ماشین و سوار شدم و بدون هیچ حرفی سرم رو برگردوندم سمت پنجره. اگه یک کلمه حرف می زد می پریدم بغلش تا می‌خورد ماچش می کردم.. خدایا پسرم اینقدر خواستنی!؟ ماشین رو راه انداخت. تا نیم ساعت بعد توی راه بودیم.. هوا دیگه گرگ و میش شده بود.. نویسنده: یاس🌱
پسر آومد یکم با ماشین ور رفت و از سوله بردش بیرون ماهم دنبالش رفتیم پسره از توی ماشین لباس و کلاه و در آورد ادموند کلاه و بهم داد و لباس و خودش گرفت برگشتم سمتش و گفتم : _ من خیلی وقتها رانندگی نکردم قلق این ماشین هم دستم نیست _ اشکالی نداره برو تمرین کن هروقت آماده شدی بیا تست بگیریم ما همین دورو براییم سری تکون دادم و کلاه صورتی جیغش و روی سرم گذاشتم و نشستم توش چقدر دلتنگ این موقعیت بودم ماشین و روشن کردم و راه افتادم حدود 10 دور پیست و رفته بودم هوا دیگه کامل تاریک شده بود تمام پیچ های پیست و حفظ کرده بودم قلق ماشین هم تا حدودی دستم اومده بود ماشین و پارک کردم و پیاده شدم گوشیم و درآوردم و شماره ادلاین و گرفتم سریع برداشت: _ جانم آوین؟؟ _ کجایید؟ _ با ماشین اکی شدی؟ _ اره آمادم _ باشه عزیزم ما الان میایم.. به ماشین تکیه دادم و گوشیم و چک کردم ساعت9 بود بعد از 10 دقیقه اومدن ادموند گفت : _ الان دیگه شب شده سخته بهتر بگذاریم برا فردا _ من مشکلی ندارم _ باشع صبر کن از پله های نازکی که گوشه پیست بود رفت بالا یک ساعت شیشه ای بود کنارش کرنمتر بزرگی بود سوار ماشین شدم و همه چیز و تنظیم کردم سه تا چراغ جلوه روشن شد قرمز زرد سبز پام و روی گاز فشار دادم و با تمام سرعت شروع کردم خیلی به ماشین فشار نیاوردم طول پیست نزدیک 30 دقیقه بود سعی کردم به چیزای خوب زندگیم فکر کنم یک دفعه چهره آرشام آومد جلوی چشمم..آرشام چیز خوب زندگی من بود؟؟ چرا اون الان باید بیاد توی ذهنم لعنتی.. تمام صحنه های کتک آون شبش جلوی چشمم زنده شد ناخودآگاه فشار پام روی پدال گاز بیشتر شد سرعتم خیلی بیشتر از حد مجاز بود هرلحظه ممکن بود چت کنم ولی مهم نبود اشک هام راه خودشون و باز کردن کاش آرشام با منم مثل همه خوب بود کاش با منم مهربان بود کاش... چرا دارم آرزو می کنم باهام خوب باشه؟؟ آرشام آدم خوبی بود با همه مهربان و خوش قلب بود با سرایه دار خونش مثل پدرش رفتار می کرد برای کیارش رفیق خوبی بود حس کردم سرعتم آومد پایین دوباره یاد کبودی های روی بدنم افتادم سرعتم رفت بالا حتی بالا تر از دفعه قبل..چرا زندگی من اینطور شد اصلا چطور شد،؟ قرار ما از اول طلاق بود آره باید ازش طلاق بگیرم اما اول باید بفهمم دلیل رفتارش با من چیه؟؟ فقط دلیلم همین بود؟؟ اره دیگه چیز دیگه ای نم تونست باشه.. به خودم اومدم خط پایان و رد کرده بودم چون حواسم نبود دستی و کشیدم و باعث شد ماشین 3 دور دور خودش بچرخه..و رد مشکی لاستیک ها روی آسفالت پیست بیفته.. @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره......
اشک توی چشام حلقه زده بود دستشو آورد بالا و به نشونه تعجب گذاشت روی لباش چشمم خورد به دستش همون بود همون دستبندی که برای تولدش بهش داده بودم اشکام بی اختیار راه افتاده بودن روی صورتم حتی یه لحظه هم نمی‌تونستم ازش چشم بردارم می‌ترسیدم خواب باشه و بیدار بشم و دوباره ببینم نیست دوباره ببینم تنهام آروم اومد جلو چشای مشکیش پر از حلقه های اشک بود رسید بهم و با فاصله نزدیکی ازم ایستاد دوتا دستشو گذاشت روی بازوم چونه اش می‌لرزید و من دیگه رسماً صدای هق هقم کل فضای مطب و پر کرده بود و نگاهای متعجب بقیه رو روی خودمون حس میکردم ... نمیتونستم حرف بزنم نه اینکه نخوام اینبار واقعا هیچ کلمه ای روی زبونم نمیچرخید سرگیجه گرفته بودم و کل سرم نبض میزد اگه اون سابقه حمله قلبی و نداشتم و نمی ترسیدم دوباره بی هوش بشمو بلند بشمو ببینم دوباره نیست حتما حرف میزدم ولی میترسیدم فقط تونستم لبامو تکون بدم: _ د...دارم ...خواب میبینم؟ و بلافاصله فرو رفتم توی آغوشی که برام شده بود حسرت و اینهمه وقت فقط به خاطر داشتنش اینهمه بلا سر زندگیم آورده بودم دیگه نتونستم تحمل کنم قلبم تند میزد اینقدر تند که هر لحظه حس میکردم ممکن از سینه ام بزنه بیرون یه دستش روی سرم بودو سرشو گذاشته بود روی سرم نباید بیهوش میشدم نباید چشام بسته میشد ولی نشد سرم انگار فرو رفت توی یه سطل آب یخ و داشتن میفتادم که نذاشت صدای جیغ پانیذ بلند شد: _ پناه _ چی شده؟ _ سابقه حمله قلبی داره _ حمله قلبی؟ صدای لرزون آنیل که جمله آخرو گفت و شنیدمو دیگه هیچی نفهمیدم ... نویسنده:یاس ادامه داره....