#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_12
تا ساعت ۱۰ فوتبال دیدم و رفتم سر درسام. حدود دوساعت درس خوندم. ساعتو برای ۶ تنظیم کردم و خوابیدم..
امروز پنجشنبه بود و باز با این گودزیلا کلاس داشتیم. یعنی شنبه و دوشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه باهاش کلاس داشتم. من اگه میدونستم این قراره استادم بشه غلط میکردم باهاش واحد بردارم. یه شلوار تنگ مشکی با پالتوی کرمی و مقنعه مشکی پوشیدم. کتونی مشکی هم پوشیدم و راه افتادم سمت دانشگاه. وارد سالن شدم دیدم داره میره سمت کلاس.
تمام توانمو توی پاهام جمع کردم و دویدم جلوی در کلاس ازش سبقت گرفتم و با فاصله آمدم زودتر پامو گذاشتم توی کلاس
داشتم میرفتم سرجام که با صداش ایستادم: خانم حسینی؟ برگشتم سمتش یک ابرومو دادم بالا و گفتم: بله استاد؟
_ دیرتر از من اومدید سرکلاس بفرمایید بیرون خانم
پوزخندی زدمو گفتم: استاد من پامو زودتر از شما گذاشتم توی کلاس. پس در نتیجه من زودتر رسیدم. با اجازه..
سمانه ته کلاس نشسته بود راه افتادم سمتش..
بچه ها همه از زیر میز برام لایک نشون میدادن. حق هم داشتن که از این استاد مغرور و عنق بدشون بیاد. نشستم اونم بعد سلام به بچه ها نشست. بسم اللهی پای تخته نوشت و گفت: خب جلسه پیش که از شما آزمون گرفتم.. فعلا آزادباشید تا آزمون خانوم حسینی و بگیرم و میریم سراغ درس ... بچه ها شروع کردن با هم حرف زدن.برگه ای رو برداشت و اومد بالایرم کمی خم شد سمتم و برگه رو گذاشت روی میز .با صدای ارومس طوری که فقط خودم بشنوم گفت : امیدوارم درس هات و خونده باشی و مجبور نشم برگه رو ببرم زیر دست مدیر خانوم کوچولو.. پوزخندی به قیافه مغرورش زذم و گفتم : آدم توی بازی از تماشاچی ها کمک نمیگیره استاد بزرگ...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_12
چشمم که به ساعت خورد برق از کله ام پرید 12:30 ظهر بود چطوری اینقدر خوابیده بودم?? بچه ها کجان?? از پایین صدایی نمیومد پرده رو زدم کنار که دیدم همه توی آین و دارن مسخره بازی در میارن البته سامی بیرون بود دوتا دختر چادری هم کنار هم نشسته بودن یکی که عسل بود اون یکی کی بود?! ساحل که اختصاصی بود ما هم که چادری...آها احتمالا زن محسن بود شاید نمی دونم..پریدم تو حمومی که تو اتاق بود یک دوش 10 دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون موهای خرماییم و که تا بالای رانم بود بالا بستم یکم نم داشت ولی هوا گرم بود بیخیال شدم بافتمش یک تونیک مردونه چهار خونه سفید_ طوسی پوشیدم شلوار دمپا مشکی پوشیدم روسری بلند طوسی هم سر کردم و ساده تا زدم جلوی آیینه ایستادم صورت سفید نه گرد نه کشیده چشم.های درشت طوسی با رگه های مشکی که الان به لباسم خیلی میومد دماغ معمولی و لب تقریبا قلوه ای..افروختم و دوست داشتم صورتم و قشنگ نشون می.داد و.حالت خوشگلی داشت رفتم پایین از خونه زدم بیرون و.رفتم نزدیک دریا دست هام و از هم باز کردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ سلام ملت..
همه یک لحظه برگشتن سمتم و.با دیدنم زدن زیر خنده بردیا گفت:
_ آوین هنوز 2 ساعت بع ناهار مونده تعارف نکن برو بخوآب..
باز همه زدن زیر خنده کوفت بی مزه ها رو آب بخندید حالت تهاجمی گرفتم و گفتم:
_ می بندی فکت و یا بیام?!
دست هاش و به نشونه تسلیم بالا برد و.چند قدم تو آب عقب رفت و گفت:
_ من یک مربایی خوردم اصلا جلوی مهمون خوبیت نداره خواهر من..
با سر به دختر چادریه اشاره کرد که سرش و گذاشته بود روی زانوش و شونه هاش می لرزید بله دیگه کلا شدم دلقک ملت هرکی به من می رسه یادش میفته باید بخنده. چشم غره ای به بردیا رفتم و رفتم سما دختره با دیدنم از جاش بلند شد عسل هم بلند شد آخی چه ناناس بود😍 ..با هاش دست دادم بانمک گفت:
_ من یاسمنم خوشبختم از آشناییت..منم لبخندی زدم و گفتم:
_ این گوریل که حرف نگفته باقی نمی گذاره منم آوینم خوش بختم
_ مرسی عزیزم
_ شما باید خانم آقا محسن باشی درسته?!
_ بله
_ آخی چه بهم میاید خوش اومدی
_ مرسی آوین جآن..
یک دوساعت نشستیم دیگه حوصلم داشت سر می رفت که پسر ها بلند شدن جوجه بزنن ما 3تا هم رفتیم سفره رو بندازیم..
@caferooman
ادامه داره..🤷♀😆
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_12
بلند شدم رفتم داخل پامو که گذاشتم داخل یه پسر حدودا ۲۴ ساله اومد جلو دستشو خیلی شیک یه سمتم گرفت و گفت:
_ افتخار میدید بانو؟
_ لطفا سطح خودتونو بدونید جناب
چشم غره ای رفتمو به سمت هامون رفتمو کنارش نشستم لبخندی زد و دستمو گرفت و گذاشت روی پاش
دستم مشت شد می دونم چطوری حالتو بگیرم غریبه...
تا آخر شب دیگه باهم حرف نزدیم یه بار هامون رفت با یه دختر رقصید منم خیلی روشنفکرانه پامو روی پام انداختمو به رقص افتضاح دختره خیره شدم اون پسری هم که پیشنهاد رقصشو رد کردم بعدا دیدم چند بار رفت کنار همون مردی که اول اومد پیشمون و انگار از کارم خوششون اومده بود چون بدجور بهم لبخند میزدن چندشا حدود ساعت 12بود که شامو خوردیمو خیلی ساده زدیم بیرونو سوار ماشین شدیم هیچ کلمه ای بینمون رد و بدل نشد چندش ترین آدمی بود که تو کل زندگیم دیده بودم اه...
جلوی در خونه پیاده ام کرد پیاده شدم و درو محکم کوبیدمو بدون هیچ حرفی رفتم داخل خونه به در تکیه دادم چطوری باید یه مدت نا معلوم اینو تحمل می کردم؟
برای گوشیم پیام اومد بازش کردم غریبه بود نوشته بود:
_ خواهش می کنم قابلی نداشت رسوندمت
وظیفت بودی نوشتمو رفتم داخل خونه همه خواب بودن رفتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت انگار تازه داشتم میفهمیدم چیکار کردم یه ترس بدی توی وجودم بود ترس از خطر نبود نمی دونم چی بود هرچی که بود خیلی اذیت کننده بود... خدایا خودت کمکم کن بتونم تمومش کنم.. چشمامو بستمو خیلی سریع خوابم برد...
نویسنده:یاس
ادامه داره ...