eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
_خوبی آوا؟ جوابش رو ندادم. از فردا آشتی عشقم.. امروز حقته..! با کاری که کرد قلبم ایستاد. با یک حرکت ماشین رو کشید کنار اتوبان و با فریاد گفت: _چته تو؟ ها؟ یک هفته‌ست نه حرف میزنی نه جواب آدم رو میدی..! به خدا تحملم حدی داره دیگه!! با اخم برگشتم سمتش و گفتم: _بهتر نیست با یک بی پدر و مادر... _من یک غلطی کردم، یک زری زدم!! زر، یه چیزی که همه می زنن!! ولی تو حق نداری به خودت توهین کنی! شیرفهم شد؟ بدون اینکه منتظر جواب باشه آروم ماشین رو به راه انداخت... یه خونه ویلایی خارج شهر بود. بنیامین تک بوقی زد و نگهبان با دیدنمون سریع در رو باز کرد و رفتیم داخل. ماشین رو توی پارکینگ که پر از ماشین های مدل بالا بود پارک کرد و پیاده شد.. تا لباسم رو جمع کنم در سمت من رو باز کرد. آروم پیاده شدم. خودش در رو بست. با ریموت ماشین رو قفل کرد و دستش رو توی دستم جفت کرد. خدایا مگه خوش تر از این لحظه ها هم وجود داره؟ سرم رو انداختم پایین و آروم رفتیم تو خونه.. با باز شدن در حجم عظیمی از دود و بوی سیگار دوید بیرون.. دست بنیامین رو فشار دادم. ایستاد و برگشت سمتم. مظلوم گفتم: _میشه نریم؟ _چرا؟ _نمیدونم.. دلشوره دارم. خوشم نمیاد از اینجا.. لبخندی مهربان زد و در گوشم گفت: _منم خوشم نمیاد. ولی نمیخوام فکر کنم با اومدن تو پای من از فامیل بریده شده.. بعدشم تا من هستم نباید دلشوره‌ی چیزی رو داشته باشی..بیا.. سرم را انداختم پایین و دنبالش رفتم داخل. خدمتکاری که دم در بود مانتو و شالم رو ازم گرفت.. بنیامین نگاهی به لباسم انداخت. اخمی کرد. بعد لبخند زد.. کلاً خوددرگیری رو بغل کرده!! جلو رفتیم و با تک تک فامیل هاشون سلام علیک کردیم. دوست های آسمان که داشتن درسته قورتش میدادن بیشعورا!! روی کاناپه نشستیم. خیلی فضای بدی بود.. همیشه حالم از این جور فضاها به هم می‌خورد. یه بار با سمانه رفتیم. پدرمون در اومد تا برگشتیم خونه... نویسنده: یاس🌱
از ماشین پیاده شدم سریع کلاه و برداشتم دستی به صورتم کشیدم تا رد اشک هام پاک بشه انگشت هام و فروبردم توی موهام و کشیدم عقب تا از هم باز بشن..3 تایی اومدن سمتم قیافه هاشون عین منگلا شده بود وا چرا این شکلی شدن؟ ادلاین بغلم کرد و بدنم و چک کرد و با رنگ پریده و صورت ترسیده گفت: _ سالمی؟ طوریت نشد؟؟ یکم ازش فاصله گرفتم و با تعجب گفتم: _ من خوبم تو چرا اینقدر ترسیدی؟ ادموند با چشم های گرد گفت: _ کرنومتر و نگاه کن برگشتم عقب اما رسما سکته زدم زمان نرمال پیست 30 دقیقه بود رکورد دار پیست که 4 سال پیش توانسته بود رکورد و بشکنه تایمش 27 دقیقه بود ولی من توی 25 دقیقه و 49 ثانیه توانسته بودم پیست و فتح کنم دستم و جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفه ای کشیدم ادلاین و بغل کردم و باهم بالا و پایین می پریدیم.. بعد کلی مسخره بازی از هم جدا شدیم ادموند با خنده گفت: _ خیلی کار خطرناکی کردی احتمال داشت هر لحظه چپ کنی.. بادی به غب غب انداختم و گفتم: _ مشکلی نیست من همیشه این طوری رانندگی می کنم.. حالا مثل چی زررر می زدم اولین بار بود تو.کل زندگیم این طوری خرکی رانندگی می کردم نگاهی به ادوارد کردم هیچی نمی گفت اگر آون چند بار و چند کلمه ای که حرف زده بود و ندیده بودم مطمئن می شدم لاله😐 @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره
آروم چشامو باز کردم با یادآوری اتفاقی که برام افتاده بود سریع از جام بلند شدمو نشستم و آنژوکتی که توی دستم بود تیر کشید آخی کشیدم _ هیس پناهم؟ آروم باش برگشتم سمتش موهاش بهم ریخته بود.. دوباره گفته بود پناهم چقدر خودمو دوست داشتم وقتی اینطوری صدام میزد دستمو گرفت توی دستاشو لبخند بیجونی زد و گفت: _ دراز بکش باید استراحت کنی آروم بدون اینکه ازش چشم بردارم دراز کشیدم _ ترسیدم ببینم بازم نیستی لبخندش محو شد و باز حس کردم چشاش پر از اشک شد بغض داشت انگار _ کجا برم ها؟ دیگه نمی‌ذارم هیچی ازم بگیرتت _ تو چرا زنده ای؟ خندید آروم و طولانی نمی‌تونستم بخندم حالا که کنارم بود چرا نمیتونستم بخندم؟ فک میکردم به محض اینکه فقط یه بار دیگه ببینمش حالم خوب میشه ولی انگار بدتر شده بودم زد نوک بینیمو با لبخند گفت: _ خودت چرا زنده ای؟ راست می‌گفت من چرا زنده بودم _ انگار هردومون خیلی حرفا داریم برای گفتن به هم ولی به موقعش الان فقط مهم اینکه کنارمی دیگه هیچی از این دنیا نمی‌خوام... چشامو بستمو و بعد چند ثانیه باز کردم خوشحال بودم خیلی خوشحال بودم ولی بلاهایی که سرم اومده بود نمی‌ذاشتن از کنارش بودن لذت ببرم انگار واقعا باید درمانم میکرد در اتاق باز شد و پارسیا و پانیذ اومدن داخل خیلی آروم دستشو از توی دستم کشید بیرون و از جاش بلند شد و گفت: _ سلام پارسیا اخمی کرد و گفت: _ سلام من شما رو میشناسم؟ آنیل نگاهی به من کرد و گفت: _ نمی‌دونم راستش...من آرسام کاشانی ام ینی فک کنم آشنا تر بخوام خودمو معرفی کنم آنیلم... چشمای جفتشون گشاد شد حتما اونام اولین سوالی که براشون پیش اومده بود این بود که آنیل چرا زنده است؟ پارسیا اخمی کرد و خوشبختمی گفت و اومد سمت من خم شد و پیشمونیمو بوسید و با همون اخمش گفت: _ دوباره که داشتی سقط می‌شدی پشمک لبخند بی جونی زدم که متعجبش کرد آروم گفتم: _ ایندفعه با دفعه های قبل فرق داشت نگاهی به سر تا پای آنیل انداخت و آروم گفت: _ بله فرق خوش‌تیپی هم انگار داشته بلند شد و پانیذ هم اومد حال و احوال کرد و گفت که سرمم تموم بشه مرخصم جو اتاق خیلی سنگین بود اونا منتظر بودم آنیل بره و اونم انگار قصد رفتن نداشت ... نویسنده:یاس ادامه داره...