eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از نزدیک 1 ساعت و نیم تمام شد بلند شدیم و رفتیم پایین راه اومدنی و در پیش گرفتم که ادلاین دستم و کشید و گفت: _ کجا؟؟ بیا ببینم... با تعجب دنبالش رفتم مردم از کنارمون رد می شدن و گاهی با لبخند برامون سر تگون می دادن البته برای ما که نه برای ادوارد.. خلاف مسیر جمعیت رفتیم تا رسیدیم به یک سوله دیگه درش باز بود رفتیم داخل سر جام خشکم زد داشتم غش می کردم یک سوله پر از ماشین مسابقه ای ادموند رفت وسط سوله ایستاد برگشت سمتمون دست هاش و به دو طرف باز کرد و به من گفت : _ خب آوین یکی و انتخاب کن اشکالی که نداره با اسم کوچک صدات کنم؟؟؟ با شک گفتم: _ نه اشکال نداره برای چی باید انتخاب کنم؟؟ دست هاش و فرو کرد توی جیب شلوارش و گفت: _ امسال پیست یک نفر و می خواد که توی مسابقات جهانی رالی که اتفاقا امسال میزبانش ماییم سرمایه گذاری کنه ادلاین گفت شما چند دور مسابقه قهرمانی مدال آوردی گفتم شاید گرفتن یک تست کوچک ضرری نداشته باشه وای داشتم می مردم دلم می خواست جیغ بکشم توی این تنهایی و این وضعیت بهتر از این نمی شد دست هام و بهم کوبیدم و گفتم: _ حتما باعث افتخاره ادوارد گه سرش تو گوشی بود ادلاین و ادموند خندیدن و ادموند گفت: _ خیلی خب بیا اینجا هرکدام و می خوای انتخاب کن ازش خواستم خودش یکی برام انتخاب کنه یکم گشت و جلوی یک ماشین صورتی ایستاد خیلی خوشگل بود ترکیب صورتی و بنفش روشن بهش اشاره کرد و گفت: _ لین ماشین یکی از بهترین هاست هم از نظر ظاهر هم باطن به هرکسی نمی دمش رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با یک پسر جوان آورد داخل @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره.....
حدود نیم ساعت بود که اومده بودیم. حوصله‌م سر رفته بود. همین طوری داشتیم این و اون رو نگاه می کردیم. بنیامین کمی سرش رو خم کرد و گفت: دو دقیقه بشین من برم کادوش رو بگذارم روی اون میز بیام. _منم میام _نه نمیخوام بری لالوی این جماعت. بشین تا بیام. بلند شد رفت. سرم رو برگردوندم و داشتم گروه دختر و پسری رو می دیدم که احساس کردم مبل بالا و پایین رفته. با حساب اینکه بنیامینه با لبخند برگشتم سمتش. اما با دیدن آمین اخمی کردم و و خودم را کمی کشیدم کنار. با لبخند گفت:اجازه هست؟ _اول میشینید بعد اجازه میگیرید؟ _دختر جسوری هستی _دیگه ببخشید از شما اجازه نگرفتم بلند خندید. وای بنیامین کجا رفتی جون مادرت بیا دیگه.. جدی شد و گفت: _برام عجیبه که چطور بنیامین رو انتخاب کردی. _چطور؟ _خوب کسی که معلوم نیست پدر و مادرش کیه.. از چه خانواده ای هست.. چطوری به دنیا آمده.. شخص قابل اعتمادی برای زندگی نیست. چشم هام قد پرتقال شده بود.. یعنی چی؟ با بهت گفتم: یعنی چی؟ منظورت چیه؟ با چشمهای گرد برگشت سمتم و گفت: _نگو که بنیامین چیزی از گذشته بهت نگفته.. کنترل اعصابم دست خودم نبود. با صدای تقریباً بالا گفتم: _درست بگو منظور از حرفت چی بود؟ _خیله خب جوش نیار میگم بهت.. بین دایی و زن دایی عاشق بچه بودن. ولی خب بچه دار نمی شدن.. به پیشنهاد آقا بزرگ میرن پرورشگاه و یک بچه میارن که میشه همین آقا بنیامین.. ۱۲ سالش بود. اصلا با بچه های فامیل گره نمیخورد. تا یک سال همش توی خودش بود.. اما بعد یکدفعه تغییر کرد؛ اینقدر مغرور شد که حتی توی سن سیزده چهارده سالگی با هیچ دختری همبازی نمی‌شد.. ولی فوق‌العاده به دایی و زن دایی احترام می‌گذاشت. اونها هم عاشقش بودن.. نویسنده: یاس🌱
ادموند با خنده گفت: _از فردا که کلاسای دانشگاه شروع میشه 4 ماه دیگه مسابقات از مرحله مقدماتی شروع میشه من اسمت و رد می کنم از فردا هم ترجیحا هرروز ولی تا حد توان برای تمرین بیا مشکلی نداری؟؟ _ نه مشکلی نیست _ خیلی خوبه به پیست ماخوش اومدی. دستش و به سمتم دراز کرد باهاش دست دادم و با لبخند گفتم: باعث افتخاره.. لبخندی زد و همگی رفتیم سوار ماشین شدیم از پیست زدیم بیرون ساعت 10 شده بود آرشام راس ساعت 11 میومد خونه کاش زود تر ازش می رسیدم خونه می ترسیدم اتفاق قبلی تکرار بشه ولی مگه شهر هرته؟ هیچ غلطی نمی تون گه بکنه.. هرچند خودمم به حرفم اطمینان نداشتم اما سعی کردم بی خیال باشم و امشب و به خودم زهر نکنم رفتیم داخل شهر نزدیک خونه خودمون جلوی یک مجتمع خیلی شیک و بزرگ نگهداشت اصولا اونجوری که فهمیده بودم خونه ما توی یکی از بهترین منطقه های تورنتو بود پیاده شدیم طبقه همکف یک رستوران ایرانی بود که شیشه ای بود و از داخل خیابان توش معلوم بود گارسون با دیدنن سریع به طرفمون آومد و کلی دلا راست شد بابا اینا چه مشهور بودن همه جا با کلی عزت و احترام راهنمایی مون کرد سمت یک میز چهار نفره گوشه رستوران کنار پنجره..جای دنجی بود و میز های دورش تقریبا خالی...نشستیم و گارسون موند تا سفارش بگیره... آون سه تا هرکدام یک چیزی سفارش دادن منم سلطانی سفارش دادم گارسون منو رو گرفت و رفت ادوارد به صندلیش تکیه داد و خیلی جدی گفت: _ خب آوین یکم از خودت بگو.. ای خدا این چه صدایی بود؟؟ یک صدایی خاص و تاثیر گذار داشت زنگش گوش آدم و نوازش می داد درست مثل آرشام اووف اینا چقدر شبیه هم بودن خودم و جمع و جور کردم و مثل خودش جدی گفتم: _ آوین رستا هستم 23 ساله بورسه ام 2 هفته است که اومدم اینجا..مطلب نگفته دیگه ای هم هست؟؟ پوزخندی زد یک ابروش و بالا انداخت و گفت: _یعنی تنها توی آون خونه زندگی می کنید؟؟ به نظرم بعیده کسی از ایران بیاد و قدرت خرید یک همچنین خونه ای تو همچنین محله ای و داشته باشه بدون اینکه قبلا..... ادلاین با عصبانیت پرید وسط حرفش و گفت: _ ادوارد بس کن این چیزا به ما ربطی نداره.... دستم و گذاشتم روی دستش که ساکت شد ادموند هیچی نمی گفت انگار انتظار همچنین برخوردی و از برادرش داشت..با پوزخند مشهود رو به ادوارد گفتم: _درسته آون خونه همسرمه.. همسرم مقیم کاناداست اینجا هم خونه اونه البته خانواده اونم ایران زندگی می کنن اما خودش مقیم اینجاست چشم های هرسه تاشون گرد شده بود حتی ادوارد هم به طرز واضحی تعجب کرده بود ادموند زود ار بقیه گفت: _ تو ازدواج کردی؟؟ ادلاین: اره آوین؟؟ تک خنده ای کردم و گفتم: _ خب آره کجایی ازدواج من عجیبه؟؟ _ هیچی آخه نگفته بودی بعدم هیچ حلقه ای توی دستت نبود نا محسوس به دستم نگاه کردم چرا دقت نکرده بودم از خیلی وقت پیش حلقه ام و در آوردم و دیگه دستم نکردم؟؟ @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره......
سرمم داشت تموم میشد و هنوز هیچکس یه کلمه حرف هم نزده بود فقط گهگاهی پارسیا و پانیذ پچ پچ میکردن و آنیل هم گوشه اتاق نشسته بود و فقط خیره بود بهم چقدر دلتنگم بودم میخواستم بکوبم تو دهن خواهر و برادر عزیزم و بگم خب بیشورا برید گم شید می‌خوام دو دقه با کسی که این همه مدت انتظار فقط یه لحظه نگاه کردن بهشو می‌کشیدم تنها باشم ولی متاسفانه نمی‌تونستم بلاخره سرمم تموم شد بلند شدم پانیذ پرستار و صدا کرد و اومد سرممو کشید و بلند شدم و لباسمو مرتب کردم هنوز ضعف داشتم چهار تایی از بیمارستان زدیم بیرون پانیذ یه سمتم بود و پارسیا سمت دیگه ام آنیل هم پشت سرمون میومد دستاش توی جیبش بود و هنوزم همون جوری خوش استایل بود از بیمارستان رفتیم بیرون پارسیا داشت می‌بردم سمت ماشین خودش برگشتم سمت آنیل عقب تر ایستاده بود لب زد: _ با من میای؟ قلبم میلرزید با حتی نگاه کردن بهش دستمو از دست پارسیا کشیدم بیرونو گفتم: _ ممنون که اومدید شما برید من با آنیل کار دارم _ آرسام برگشتم سمت پانیذ و گفتم: _ تا نفهمم قضیه از چه قراره برام همون آنیله _ پناه میدونی که نمی‌خوام دوباره ضربه بخوری اگه یه بار دیگه ببینم اشک از چشمات بریزه چشممو میبندم روی همه چی و همه چی رو می‌اندازم گردن این آدمو زنده اش نمی‌ذارم _ پارسیا این آدم بعد شما تنها کسی بود که مراقبم بود هیچوقت خودش باعث نشده اشکم دربیاد اما باید بفهمم قضیه اش چی بوده برید خونه منم میام سری تکون دادنو خداحافظی کردن و سوار ماشینشون شدنو رفتن نویسنده‌:یاس ادامه داره..‌‌.