#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_122
بعد یک سال خدا باران رو بهشون داد. بنیامین دیوانه وار دوستش داشت. با باران بیشتر از همه جور بود...
خون خونم رو میخورد. باورم نمیشد که خودش مثل من بود.. خودش هم درد تنهایی رو چشیده بود ولی منو به بی پدر و مادر بودن متهم میکرد. بی توجه به آمین که صدام می کرد بلند شدم و رفتم سمت دیگهی خونه؛ بی توجه به اینکه الان باید بزنم تو دهنش و بگم "کی بهت اجازه داده من رو به اسم کوچیک صدا کنی؟"
دیگه نمیتونستم راه برم. به ستونی که گوشه خونه بود تکیه دادم. بغض بدی توی گلوم بود.. به چی محکوم شده بودم من توی این زندگی؟ تمام تنم یک کوره آتیش بود.. خیلی نامردی بنیامین! پس بگو چرا آقا به همین زودی اومد منت کشی.. اون روز هم منظورش از خاطرات تلخ همون پرورشگاه بوده..
ناخودآگاه جلوی مستخدمی که سینی پر از لیوانی توی دستش بود رو گرفتم و یکی از لیوان هایی که توش مایع قرمز رنگی بود برداشتم. مستخدم هم با دیدن حالم سریع رفت.. لیوان رو بو کشیدم. بوی خاصی نمی داد.. پس مشروب نبود.
یکسره رفتم بالا. تا ته حلقم آتیش گرفت.. این دیگه چه زهرماری بود!! سرم رو آوردم بالا. همه چیز تار بود.. بدنم نبض میزد و انگشتام ذوق ذوق میکرد.. چشمهام تار میدید. لیوان از لای انگشتام سر خورد. چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...
/ بنیامین/
کادو رو روی میز گذاشتم خواستم برگردم پیش آوا.. اصلاً دلم نمی خواست توی همچین جایی تنها باشه.
_بنیامین جان!
پوفی کشیدم. اخمی کردم و برگشتم سمتش. یک لباس دکلته کوتاه که نمی پوشید سنگین تر بود.. با انزجار چشم چرخوندم و گفتم:
_کارت؟
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_122
برگشتم سمت ادلاین و گفتم:
_ خب بحثش پیش نیومد حلقمم یکم برام گشاد شده بود دادم درستش کنن
ادموند خندید و مبارک باشه ای گفت اما ادوارد پوزخند بزرگی زد یعنی خر خودتی..چرا اینقدر مرموز بود شام آوردن و اجازه هر بحث دیگه ای و ازمون گرفتن میز و چیدن خیلی اشتها آور بود غذام و گذاشتن جلوم بقیه که شروع کردن منم شروع کردم به خوردن ولی ادوارد هرچند دقیقه یک بار نگاه مشکوکی بهم می انداخت و دوباره مشغول غذاش می شد که منم محلش ندادم بلاخره تمام شد ادوارد پول غذاهارو روی میز گذاشت و ماهم بلند شدیم رفتیم بیرون چون نزدیک خونه بود خیلی زود رسیدیم ازشون تشکر کردم ادلاین و بوسیدم داشتم پیاده می شدم که ادوارد با تمسخر پرسید:
_ ببخشید میشه اسم همسرتون و بدونم؟
لبخندی زدم و خونسرد گفتم:
_ آرشام کاویان.. شب خوش..
نموندم تا عکس العملشون و ببینم سریع در و بستم رفتم سمت در خونه با کلید بازش کردم رفتم داخل سریع در و بستم و بهش تکیه دادم..انگار داشتم از یک چیزی فرار می کردم پوف عمیقی کشیدم طول حیات و طی کردم همش دعا می کردم آرشام نیامده باشه ولی کاملا بی فایده بود چون ماشینش توی پارکینگ بود...چند قطره آب ریخت روی گونه ام سرم و گرفتم سمت آسمون داشت بارون می گرفت قطره ها گه تند تر شد سریع رفتم تو خونه تا خیس نشم..درو پشت سرم بستم آرشام از پله ها آومد پایین نگاهی بهش انداختم و زیر لب سلام دادم خندید و گفت:
_ به به خانم...خوش گذشت؟؟
نمی د از حالتش هیچی فهمید اینکه عصبانی یا نه؟؟
همینطور که از پله های مخالفش می رفتم بالا سرد گفتم:
_ خوب بود
رسیدم به سالن بارون بد جور می بارید و شیشه ها سرتاسر بخار گرفته بود آومد جلوم ایستاد خواستم از کنارش رد بشم اما جلوم و گرفت واقعا ترسیده بودم با لحنی که سعی داشتم لرزشش و پنهان کنم که حتی خودمم فهمیدم موفق نبودم گفتم:
_ چیه؟؟
دست هاش و فرو کرد توی جیب شلوار گرمکن تنگش چشمم سر خورد سمت جیبش و صاف ایستاد روی برجستگی ته جیبش که به خوبی می شد شکل کلید و تشخیص داد..دوباره اون سوالی که تو همه این مدت داشتم یک تیغ برداشت و شروع کرد به خط خطی کردن مغزم:
_ توی اتاق آرشام چی بود کردم نباید می فهمیدم؟؟
صبح ها که داشت می رفت درش و قفل می کرد و می رفت حتی وقتی تو خونه بود و می خواست بره یک لیوان چایی برای خودش بریزه درش و قفل می کرد...
_ جوابی نداری؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_ نفهمیدم چی پرسیدی
_ چیزی نپرسیدم گفتم ازت خوشم اومد
_چ...چرا..
عقب گرد کرد و نشست روی کاناپه پای راستش و انداخت روی پای چپش....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_122
برگشتم سمت آنیل هنوزم همون طوری ایستاده بود سرجاش رفتم سمتش رسیدم بهش دستمو گرفت و رفتیم سمت ماشین مشکی که گوشه پارکینگ بیمارستان بود یه سوناتا مشکی دروبرام باز کرد سوار شدم خودشم سوار شد و راه افتاد
_ میشه بریم کافه ات؟
با اینکه سعی میکرد حواسش به رانندگی باشه ولی ناشیانه همش از گوشه چشم نگام میکرد لبخندی زد و گفت:
_ اونجا رو فروختم احتمالا دیگه کافه نیست
جدی بودم نمیتونستم لبخند بزنم اون از زندگیم خبر نداشت کاش میشد هیچوقت هم خبردار نشه ولی نمیشد میخواستم بذارم این روانشناس که همه زندگیم بود دوباره سرپام کنه
_ حالا برو
_ چشم
هیچی نمیگفتیم تکیه داده بودم به در و بدون هیچ ترسی فقط نگاهش میکردم برگشت سمتم و گفت:
_ چی شده؟
_ کاش هیچوقت نفهمیده بودم دوسم داری
حالت خندون چهره اش از بین رفت
_ پناه من...
_ باشه هیچی نگو بذار به موقعش همه چی رو برام تعریف کن
سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت جلوی کافه نگه داشت و با تعجب گفت:
_ جالبه هنوزم انگار کافه است
پیاده شدیم و اومد و دستمو گرفت رفتیم داخل همه سرا برگشت سمتمون و ثابت موند روی دستای قفل شده مون همه کسایی که اونجا بودن تقریبا پاتقشون اینجا بود و منو میشناختن حتی بودن کسایی که آنیلو هم میشناختن... شروع کردن دست زدن برگشتم سمت آنیل متعجب میخندید منم همینطور جدی فقط یه لبخند زورکی زدم حسین اومد جلو و با خنده گفت:
_ سلام خانوم تبریک میگم
_ ممنون حسین برو به کارت برس
سری تکون داد و رفت راه افتادم سمت پله ها آنیل هم دنبالم اومد رفتیم بالا یه اتاق کوچیک که از زمان خودش هنوز همون طوری مونده بود و یه میز و صندلی توش بود که بعضی وقتا رزرو های خاص داشت نشست پشت میز ومنم روبه روش نشستم
_ اینجا رو خریدی؟
_وقتی برگشتم اومدم اینجا تا شاید بتونم یه خبری ازت پیدا کنم وقتی دیدم فروختی گفتم حداقل یه یادگاری ازت داشته باشم واسه همین خریدمش
نویسنده:یاس
ادامه داره...