eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
یک بخیه قدیمی از زانو تا مچ پاش. ناباورانه روی بخیه دست کشیدم... تمام خاطرات جلوی چشمهام زنده شد. امکان نداره! خدایا من چرا اینقدر خر بودم؟ حرکاتش، قیافش، وای خدایا اسم و فامیلیش.. آواحسینی..!! چطوری تا الان نفهمیدم؟ حرکاتم دست خودم نبود. دیوانه وار وسایلش رو میگشتم. کمد، کیف، زیپ مخفی چمدونش، همه رو.. باید مطمئن میشدم.. مطمئن میشدم که بتونم نگهش دارم.. بذارمش تاج سرم.. خانم خونه‌ام.. چشمم خورد به سجاده‌ش. هیچ وقت از خودش جداش نمیکرد.. سریع بازش کردم. زیر جانماز کوچیکش.. خودش بود! عکسمون.. من و خودش! من ۹ سالم بود و آوا ۲ سال.. به زور جلوی دوربین نگهش داشته بودن.. موهاش رو خرگوشی بسته بود و با بغض به دوربین خیره شده بود. سر خوردم روی زمین.. خدایا داری چیکار می کنی با زندگیم..؟ اشکام راه خودشون رو باز کردن.. بعد از ۱۵ سال این بغض لامصب شکست. آخرین بار گریه‌م به خاطر دوریش بود. اما حالا به خاطر نزدیکی.. باورم نمیشد الان توی خونه‌مه.. زنمه.. زندگیمه.. اگه بفهمه من کیم؟؟ نگاه کوتاهی بهش انداختم. سوئیچ رو برداشتم و با تمام سرعت از خونه زدم بیرون.. ساعت از دو گذشته بود. خیابون‌ها خلوت خلوت بود. مسیرم رو کج کردم سمت محل همیشگی دلتنگیهام.. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. نزدیک عید بود و خلوت... تقریباً هیچ کس نبود. روی یکی از نیمکت ها رو به شهر نشستم و گذاشتم اشکام پایین بریزن هق‌هق یه مرد نشونه عمق تنهاییشه... نویسنده: یاس🌱
به زور خودم و کشیدم روی تخت و با همون لباسا دراز کشیدم بارون شدید بود و مثل شلاق روی شیشه های سقف می کوبید گوشیم و در آوردم و عکس تک تک خانواده ام و نگاه کردم و گریه کردم یک عکس بود عکس عروسیمون که بردیا بی هوا گرفته بود و بستم فرستاده بود زوم کردم روی آرشام گرفته و اخمو بود این پسر یک....یک چی؟؟؟ هرچی توی خودم گشتم هیچ ناراحتی ازش پیدا نکردم حتی ته ته ته دلم خوشحال بودم و آرامش داشتم از اینکه باید همه چیز و براش توضیح بدم و آون بهم شک داره...شاید برای اینکه توی یک کشور غریب توی یک دنیای متفاوت آون تنها کسم بود شاید برای اینکه همخونه ام بود.. و هزاران شاید دیگه که دلم نمی خواست به هیچ کدومشون فکر کنم....ساعت و برای 8 صبح زنگ گذاشتم 10 کلاس داشتم گوشی و گذاشتم روی عسلی و به بغل خوابیدم قطره اشکی از گوشه چشمم را باز کرد و افتاد روی بالشت پاکش کردم و چشمم و روی هم فشار دادم و سعی کردم بخوابم..... با احساس بدی توی گلوم از خواب بیدار شدم ساعت 3 صبح بود گلوم می سوخت و تشنه ام بود از جام بلند شدم آه حتی لباسامم عوض نکرده بودم کتم و در آوردم و پرت کردم روی تخت و از اتاق رفتم بیرون همه لامپ ها خاموش بود فقط چراغ های قرمز دور تا دور سقف روشن بود یکم سرد بود تاپی هم که پوشیده بودم بدتر بود بازو هام و بغل کردم داشتم می رفتم پایین که با شنیدن صداش ایستادم: _ حالت خوبه؟؟؟ برگشتم سمتش روی کاناپه روبه شهر نشسته بود و سیگار می کشید بارون بند اومده بود و یک نور آبی ارغوانی بالای سر شهر بود و با چراغای روشن شهر منظره عجیب دلگیری و ساخته بود بوی سیگار تلخ و سرد آرشام توی سرم پیچید سیگارش چی بود که اینقدر خوشبو بود؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم و بوش و با تمام وجود به ریه هام فرستادم سری تکون دادم و گفتم: _ اومدم آب بخورم.. با چشم های گرد برگشت سمتم خودمم تعجب کرده بودم صدام به قدری گرفته و کلفت شده بود که حتی حرف زدن برام سخت بود با شَک گفت: _ چرا صدات اینقدر گرفته؟؟ می دانستم می دونه به خاطر گریه دیشبه اما اینکه به روی خودش نمیاورد اذیتم می کرد _ چرا لباسات و عوض نکردی؟؟؟ خیره شدم توی چشم هاش توی تاریکی برق عجیبی داشت واقعا خوشگل بودن؟؟ یا من اینطوری حس می کردم؟؟ سرم و انداختم پایین و آرام گفتم: _ مهم نیست.. از پله ها رفتم پایین مستقیم رفتم توی آشپز خونه در یخچال و باز کردم بطری آب و ازش کشیدم بیرون و آب و با شیشه رفتم بالا...اینقدر داغ بودم که حتی سردی آب و حس نکردم سرخوردم و نشستم روی کاشی های سرد و تکیه دادم به کابینت سرم و گذاشتم روی زانوهام..تب داشتم...تب چی؟؟ تب سرماخوردگی؟؟ تب گریه؟؟ تب تنهایی؟؟ تب.... هرچی بود خیلی حال خوبی بود چشم هام و نمی تونستم باز نگه دارم سرم بوم بوم می کرد حرارت بدنم اینقدر بالا بود که داشتم آتیش می گرفتم ولی می لرزیدم و.بدنم یخ بود..چرا من اینقدر تنهام؟؟ بدنم شل شده بود چشم هام و نمی تونستم باز نگه دارم بطری شیشه ای آب از دستم افتاد روی زمین و با صدای بدی شکست فقط فهمیدم انگشت های پام خیس شد و... دیگه هیچی...... https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42 نویسنده:یاس ادامه داره........
یاس: با شدت اومد صندلی کنارمو کشید عقب و نشست و دستامو گرفت و مستأصل گفت: _ همش تقصیر منه احمقه من خودخواه اگه اون حرفا رو نمیزدم شاید زندگی توام اینجوری نمیشد به خدا نمی‌ذارم دیگه کسی اذیتت کنه پناه با چشمای اشکیم خیره شدم تو چشاشو آروم گفتم: _ نبود تو توی این مدت برام از همه این اتفاقا سخت تر بود هنوزم فک میکنم دارم خواب میبینم دوباره گرم شدم دوباره همون آغوشی که همه دنیام بود هم دنیام هم همه خواستم از این دنیا _ هیچوقت دیگه تنهات نمی‌ذارم دیگه نمی‌ذارم هیچکی ازم بگیرتت گذاشتم اشکام بیاد به اندازه تمام مدت نبودش گریه کردم و اون هیچی نمی گفت بود و همین برام کافی بود ... اشکام و پاک کردم و سعی کردم آروم باشم همین که باهاش حرف زده بودم آروم شده بودم ساعت حدودای 10 بود اصلا نفهمیدم کی این همه زمان گذشت انگار زمان کنارش متوقف میشد و من اصلا فرصت نکرده بودم ازش بپرسیم اون آنیل چجوری شد آرسام از جاش بلند شد و گفت: _ بریم؟ _ باید بمونم در اینجا رو ببندم _ او بله فراموش کرده بودم خانوم دیگه کافه دارن پس منم میمونم تا برسونمت خونه _ نه برو ولی توروخدا باز نری دیگه برنگردی خندید اومد جلو دستاشو کرد توی موهامو گفت: _ کجای دنیا برم وقتی همه دنیام الان تو این کافه است؟ دستاشو برد جلوی بینیش و نفس عمیقی کشید و آروم گفت: _ هنوزم خوش بوعه خجالت کشیدم؟ شاید ... رفتیم پایین تا بیرون کافه همراهش رفتم شمارمو بهش دادم _ یادت نره هنوز چیزی در مورد خودت بهم نگفتی _ میگم شده به بهونه همین حرفا باید کل روزامو کنارت باشم دیگه _خوبه...کاش تموم نشن هیچوقت این حرفا _ رسیدی خونه بهم زنگ بزن قبل خواب بذار شروع کنیم برای ترک‌ قرصامون _ باشه ممنون _ شب خوش _ شب خوش همه دنیا عقب عقب رفتو انگشت اشاره و وسطشو بهم چسبوند و گذاشت روی پیشونیشو به نشونه خدافس تکون داد خود واقعیش جذاب تر بود بیشتر از اون چیزی که قبلاً ازش میشناختم سوار ماشین شد و چند تا بوق عروسی زد و رفت میخواستم بخندم ولی نمیتونستم باید فرصت میدادم به خودم رفتم داخل و نشستم پشت صندوق ولی این دفعه با این تفاوت که حتی دلتنگ تر از قبل بودم... نویسنده:یاس ادامه داره...