#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_125
من، بنیامین رستا، با اون همه اهن و تلپ، با در رفتن آوازهم به عنوان مغرور ترین مرد فامیل و دوستان.. حالا دارم به خاطر تنها باقی مانده گذشتم اشک میریزم..
خدایا کمکم کن بتونم نگهش دارم.. وای! اگه بفهمه من کیم؟؟ اون الان از مهراد متنفره.. از بنیامین نه، ولی از مهراد متنفره.. فکر میکنه ولش کردم. فکر میکنه تا صاحب خانواده شدم فراموشش کردم..
نمیدونه چقدر دنبالش کردم.. چقدر پیاش رو گرفتم تا بیارمش پیش خودم..
ولی بعد اینکه از اون پرورشگاه منتقل شدن دیگه آدرس پرورشگاه جدیدشون رو به من ندادن.. هرچی پرسوجو کردم بی نتیجه موند..
وای خدایا! آوای من چقدر سختی کشیده..! تنهایی کشیده!! کار توی اون کافه..!
آوای من.. من رو ببخش! جبران می کنم خانمم!! به ولای علی قسم جبران می کنم...
صدای زنگ گوشیم بلند شد. اشکهام رو که جلوی دیدم روتاری کرده بود پاک کردم. باربد بود. لبخند کوچیکی روی لبهام جا خوش کرد. این پسر خل بود. ساعت ۴:۳۰ صبح هم بیخیال من نمی شد..
سریع تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم بردم...
_به به سلام آقا بنیامین!! چطوری آقا؟
_ببینم چهار صبح زنگ زدی حال و احوال کنی؟
_بیدار بودی که...
_تو از کجا میدونی؟
_کجایی؟
_میگم تو از کجا میدونی بیدار بودم؟
_تو بگو کجایی..
نگاهی به اطرافم کردم و گفتم:
_بلوک ۷ بام تهران
_خب داداش یه قر به گردنت بده منو میبینی..
سریع سرم رو برگردوندم. روی نیمکت سمت راستم نشسته بود.. وای! من چطوری این رو ندیدم؟
با خنده اومد پیشم نشست. روی پام زد و با همون خنده گفت:
_وقتی یک پسر مغرور اشک میریزه یعنی یک دختر اومده تو زندگیش..
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
_اون وقت چرا؟
_واقعا تو این فیلما ندیدی؟؟
_نه والا
_بنیامین خجالت بکش.. مگه تو زن نداری؟ درد و دل کردن با رفیق صمیمی که بد نیست.. هست؟
پوفی کشیدم و گفتم:
_همین زن پدرم رو درآورده...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_125
با شنیدن صدای دو نفر هوشیار شدم ولی نمی تونستم چشم هام و باز کنم انگار روی چشم هام دوتا وزنه صد کیلویی گذاشته بودن صاحب صداها کیارش و آرشام بودن خیلی واضح نمی شنیدم اما می فهمیدم چی می گن:
_ آرشام دست بردار جون عزیزت حتی خودت هم فهمیدی اونا هیچ شباهتی به هم ندارن
_ آره ولی به خدا نمی تونم هر دفعه وه میام باهاش خوب باشم هردفعه کخ بهش نگاه می کنم دیوونه تر می شم
_ گناه داره این طفل معصوم د بی صاحاب چرا نمی خوای بفهمی به جز تو هیچ کس و نداره؟؟
_ چرا هی سنگ آون و به سینه می زنی من....
انگار داشت به من نگاه می کرد چون تا چشمم و باز کردم سریع حرفش و خورد..کیارش پوفی کشید و با گفتن من که دیگه مغزم کار نمی کنه بلند شد و آومد سمتم..کنارم نشست و آروم سوزن سرم و از توی دستم کشید بیرون و گفت:
_ آوین ما رو تو یک حساب دیگه باز کرده بودیم بهت نمیومد اینقدر ضعیف باشی دختر..
جوابش و ندادم و به سقف خیره شدم آفتاب وسط آسمون بود وای خدا دانشگاه..به ساعت نگاه کردم 12 بود کلاسمم از دست داده بودم خیلی بدنم بی حال بود حرف های آرشام مدام توی سرم اکو می شد مگه من چکارش کرده بودم؟؟ چرا من و مسبب همه چی می دونست؟ اصلا من و مسبب چی می دونست؟؟
_ تق تق کسی خونه نیست
با تعجب به کیارش نگاه کردم خندید و گفت:
_ دوساعته دارم صدات می کنم اصلا متوجه شدی چی پرسیدم؟؟
_ نه..
_ به به.. پرسیدم حالت خوبه؟؟ مشکلی نداری؟؟ بدن درد سرگیجه حالت تهوع؟؟
اصلا این کی بود؟ چرا تا یک چیزی می شد اینجا پلاس بود؟ اخم هام و کشیدم توی هم و با حالت طلبکار گفتم :
_ مگه دکتری؟؟
دستش و کشید پشت گردنش و با لبخند گفت:
_ این طوری می گن..اگه خدا قبول کنه..
چشم هام گرد شد خاک بر سرم دکتر بود؟؟😂🤦🏼♀
https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42
نویسنده: یاس
ادامه داره.......
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_125
_ حرف نمیزنی؟
_ سخته برام
_ خب تعریف کن دیگه
خیره شد به شهر و همونطور که پاهاشو که از لبه بلند ترین نقطه بام تهران افتاده بود پایین تکون میداد خندید و گفت:
_ خب ماجرای من برمیگره به خیلی قبل ترا تقریبا از وقتی به دنیا اومدم یه جاهاییشو میدونی دروغ نگفتم بهت بابام پلیس بود و مادرم یه پلیس آلمانی که عاشقانه پدرمو دوست داشت و پدرم هم همین طور و بعد ازدواجشون استعفا داد ثمره عشقشون هم شدم من آرسام کاشانی وقتی ۵ سالم بود پدرم شد مأمور همین پروژه ای که باعث شد اینهمه دور بودن تورو تحمل کنم این باند ۲۲ سال از زندگی منو گرفت اینقدر عنکبوتی و بزرگ بود که نمیشد مثل ماموریت های دیگه باهاش رفتار کرد من از همون ۵ سالگی شدم مامور مخفی کوچولوی این باند پدرم ایران موند و مادرم منو برداشت و برگشت آلمان به دستور پدرم تمام کلاسای رزمی فرستادمو از ۱۴_۱۵ سالگی دیگه رسماً شدم جزوی از همون باند پدرم میومد دیدنمون و عاشقش بودم کنار بودن پیش اون باند درسمو هم ادامه دادم و روانشناسی خوندم اینقدر توی باندشون نفوذ کردم تا شدم رئیس تقریبا ۱۵ سال طول کشید تا تمام اعضا اصلی و فرعی این باند دستگیر و اعدام شدن تا یک سال قبل که از اون باند مخوف و عنکبوتی فقط چند نفر دیگه مونده بودن و ماموریت ۲۲ ساله منم تقریبا تموم شده بود که یهو سر و کله یه دختر خوشگل پیدا شد وسط ماموریتم ...
برگشت سمتمو ادامه حرفاشو خیره توی چشام گفت:
_ از همون اولم فهمیدم تو با بقیه دخترایی که توی این ۲۲ سال دیدم فرق داری عجیب مرموز مغرور عشق در یه نگاه نبود ولی خیلی زود دلبستم بهت منی که مثل سنگ کل این سالا رو فقط کار کرده بودم پیش تو میشدم یه پسر کوچولوی بی دست و پا که فقط بلد بودم خودمو لو بدم بدون اینکه خودم بخوام اون شب توی دریا رو یادته؟ که تا صبح کنارت موندم از همون شب فهمیدم یه چیزی توی عقل و مغزم تکون خورد بعدشم که فهمیدن اینکه توام از من بدت نمیاد سخت نبود اولش گفتم بذار یکم منم عشق و تجربه کنم بعد که ماموریت تموم شد همه چی برام تموم میشه اینقدر دل به دلم دادم و هرچی جلو تر میرفت تازه میفهمیدم چه غلطی دارم میکنم روز به روز بیشتر وابسته ات میشدمو حتی فکر نبودت داغونم میکرد عاشقت شده بودم خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم ...
نویسنده:یاس
ادامه داره...