#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_126
_همین زن پدرمو در آورده...
_زدتت؟
_نه ولی باعثش شده..
_باعث شده خودزنی کنی؟
_ببند دهنتو. چرا چرت و پرت میگی؟
خندید و صاف رو به شهر نشست و جدی گفت:
_دوستت داره بنیامین.
_زنمه ها..
_هم من میدونم و هم خودت که به خاطر آسمان زنته..
با تعجب برگشتم سمتش خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشونه سکوت بالا آورد و گفت:
_۱۲ سال بازیگری خوندم. دیگه حقیقت رو از بازی تشخیص میدم.. _پس چرا میگی دوستم داره؟ میدونی که همش بازی بود.
_همین الان گفتم حقیقت رو تشخیص میدم.. حرفهایی که آوا خانم اون روز میزد بازی نبود بنیامین. حرف های تو هم بازی نبود..
_آره نبود
_پس چته؟
_باربد آوا دختر خالمه..
_توکه خاله ند.. چیییی؟!!!
_داد نزن کر شدم.
_کی فهمیدی؟
_دقیقا ۲ ساعت و ۳۲ دقیقه پیش.
_آهان پس درست حدس زدم که دلیل این گریه ها همین دختر خانمه. میخوای چیکار کنی؟
_نمیدونم. فقط میدونم نمیخوام بره
_پابندش کن بنیامین.
_چطوری؟
_تنها چیزی که دست و پای آدم رو جلوی هرچیزی میبنده عشقه. عاشقش کن.
_نمیتونم بهش بگم
_بهش بگو. با کارهات نشون بده. نه مستقیم.. تو لفافه
_سعی میکنم ولی سخته..
_عید شمال کنسرت داریم
_چند روز؟
_هر روز یه شهر. کل ۱۳ روز
_میخوام پیش آوا باشم
_منم میخوام پیش سوگند باشم. واسه همین سینا پیشنهاد داد باهم بیایم
_یه دخترو میخوای بیاری بین این همه مرد؟
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_126
اوه اومدم ضایع اش کنم خودم ضایع شدم چشمم خورد به آرشام سرش و انداخته بود پایین دستش و گذاشته بود جلوی دهنش داشت می خندید.. مرگ یالقوز.. خودمم خنده ام گرفته بود با نیش باز به کیارش گفتم:
_ جدی؟؟ ام نه فقط یکم بی حالم و ضعف دارم
_ خب چیز طبیعیه...
یکمی سرش و خم کرد طرف گوشم و با صدای آرامی گفت:
_ دیگه اینقدر گریه نکن دیشب نبضت کند شده بود سیستم عصبی ات داشت نابود می شد آگه آرشام ده دقیقه دیر تر بهم زنگ زده بود الان آون دنیا بودی..
آروم زیر لب گفتم:
_ کاش بودم..
لبخندی زد و گفت:
_ به این رویه ادامه بده درست میشه
عقب گرد کرد و رفت پیش آرشام کیفش و برداشت و با خداحافظی کوتاهی از اتاق رفت بیرون...آرشام هم بلند شد داشت دنبالش می رفت بیرون برگشت سمتم و نگام کرد اینقدر توی نگاهش حرف بود و من نمی فهمیدم که وقتی به چشم هاش نگاه می کردم سر درد می گرفتم نگاهش و ازمون گرفت و بی هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون منظور کیارش چی بود؟؟ کدوم رویه؟؟؟ اوووف مغزم داشت می ترکید چقدر موضوع حل نشده دوروبرم بود..از جان بلند شدم هنوز لباسای دیشب تنم بود البته کتمم تنم بود.. من که داشتم می رفتم آب بخورم درش آورده بودم حتما آرشام تنم کرده بیشتر لرز نکنم چمی دونم...رفتم توی حمام وان و ور از آب داغ کردم و نشستم توش....سرحال که شدم اومدم بیرون حوله تن پوشم و پوشیدم یکم کوتاه بود تا بالای زانو بود و از جلو با بند بسته شده بود..داشتم می رفتم سمت کمد که در اتاقم باز شد دقیقا جلوی در بودم و پشتم به در بود کیه یعنی؟؟ آخه به جز آرشام کی توی این خونه است؟؟
وای یک دفعه قلبم شروع کرد به کوبیدن داشت سینه ام و پاره می کرد. چته لعنتی؟؟
_ آوین؟؟
دیگه علاوه بر لرزش قلبم دست و پاهام هم یخ کرده بود و می لرزید...
https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42
نویسنده: یاس
ادامه داره.......
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_126
اشک توی چشام جمع شده بود و بغض کرده بودم دستشو گذاشت زیر چونه ام و گفت:
_ اون شب که مهمونی اول بود تا صبح بیرون بودم دستمو سوزوندم تا دیگه یادت میفتم تا به خودم بفهمونم تو مال من نیستی اما بعدش که دستمو سوخته دیدی و گرفتی توی دستات انگار تمام قول و قرارام از یادم رفت رفتم توی اتاقمو ساعت ها به کیسه بوکسم مشت زدم تا بیهوش شدم ولی هیچکدوم این کارا باعث نمیشد حتی یه لحظه هم از فکرت بیرون بیام...تمام اون لحظات کنار رودخونه رو نمیدونم چند بار توی ذهنم مرور کردم وقتی نبودی خنده هات چشات آخ پناه نمیدونی چی بهم گذشت وقتی رفتم قرار نبود بهت بگم دوست دارم قرار نبود بفهمی این پسر بی گناه بی چاره دیگه زندگی بدون تورو نمیخواد ولی نشد نتونستم بهت گفتم و بعدش فهمیدم چه غلط بزرگی کردم وقتی بهت گفتمو رفتم انگار تازه فهمیدم چقدر داغ بودم وقتی کنارت بودمو با گفتن اون حرفا انگار دیگه این حس و به خودم قطعی کرده بودم سرد شدم داغون شدم شکستم مثل دیوونه ها تو کوچه پس کوچههای تمام شهرهای آلمان قدم زدم گریه کردم نبودت و مرگت و برای خودم عذاداری کردم تنهایی بدون اینکه کسی و داشته باشم...
همون روزایی که خبر مرگتو بهم دادن استعفا دادمو برگشتم ایران... افسرده شده بودم ولی برای فرار از تویی که انگار همیشه کنارم بودی یه مطب زدمو رفتم سر کار هرروز کلی مراجعه کننده میومدن پیش منه داغونو من زندگیشونو ترمیم میکردم غافل از اینکه همین روانشناس بیچاره شبا تا صبح فقط سیگار میکشه و نهایت با یه قرص خواب چند ساعتی به زور میخوابه و بعدم با یه کابوس همیشگی از خواب می پره....
دیگه اشکام راه افتاده بود و چشامو صورتم میسوخت چشاش خیس بود ولی میخندید نفس عمیقی کشید و گفت:
_ ولی وقتی دیدمت انگار تموم اون کابوسا تموم شد آروم شدم آروم آروم از فکر اینکه دیگه مال خودمی دیگه دوری ازت تموم شد...
دستاشو انداخت دور گرنمو به خودش نزدیک ترم کرد و با خنده گفت:
_ ولی خدایی خوشبحالته که من عاشقت شدما والا کی پیدا میشد تورو بگیره
وسط گریه خندیدمو با مشت کوبیدم به سینه اشو گفتم:
_ یکم خودتو تحویل بگیر
خندید حالمبهتر بود
نویسنده:یاس
ادامه داره...