#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_128
بوی نون تازه از آشپزخونه می اومد که دلم رو مالش داد. تازه فهمیدم چقدر گرسنهم..
مستقیم رفتم سمت آشپزخونه. به چهارچوب در تکیه دادم و خیره شدم به بنیامین که خم شده بود و با دقت زیاد داشت عسل رو توی ظرف می ریخت. شبیه پسر بچه های تخس چهار پنج ساله شده بود که میخوان کاری رو با دقت انجام بدن و زبونشون از گوشه لبشون میزنه بیرون.
با تصورش لبخندی روی لبم شکل گرفت. کاش دوستت نداشتم.. کاش اونقدر عاشقت نبودم و میتونستم مثل خودت باهات حرف بزنم.. کاش..
نگاهش که بهم افتاد صاف ایستاد. نگاهی از مچ پام تا صورتم کشید و با لبخند گفت:
_به خانم خوشخواب! بیا واست یک صبحونه توپ چیدم بخوری بری فضا..
بدون اینکه لبخند بزنم یا جوابش رو بدم با چشم غره کوچیکی تکیهم رو از چارچوب گرفتم و به سمت میز رفتم و روی صندلی نشستم و شروع به خوردن کردم.
درسته قهر بودم ولی با شکمم که تعارف نداشتم.. اومد روبروم نشست و همونطور که لقمه میگرفت شاد گفت:
_قرار پنجشنبه براتون جشن فارغ التحصیلی بگیرن. بعدشم قراره بریم مسافرت..
قلبم از ذوق بالا پایین می پرید. یکی فارغ التحصیل شدنم بعدش هم مسافرت با بنیامین.. وای خدایا! بالاخره به یکی از آرزوهای زندگیم میرسم..!
ولی بی تفاوت با سردترین حالت ممکن خیره شدم توی چشمهاش و گفتم:
_کجا؟ با کی؟
از لحن سردم جاخوردم ولی سعی کرد توجه نکنه. مثل لحن قبلیش گفت:
_ ۱۳ روز عید. هر روز توی یکی از شهرهای شمال کنسرت داریم. باهم میریم..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_128
حوصله لباس عوض کردن نداشتم یک کفش اسپرت آبی با لژ سفید پوشیدم گوشیم و کارتم و برداشتم از اتاق رفتم بیرون همزمان در اتاق آرشام هم باز شد و تا من و دید سریع آومد بیرون و در و بست صبر کن من آگه نفهمم توی اون اتاق چیه آوین نیستم حاضر و آماده بود بوی عطر سرد و تلخش توی بینیم پیچید نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ کجا می ری؟؟
_ پیست..
سری تکون داد و گفت:
_ یک دقه بشین تا بیام کارت دارم..
باشه ای گفتم و روی کاناپه نشستم هوای بیرون به شدت گرفته بود و سرد می زد بلند شدم رفتم توی اتاقم بارونی جذب و کوتاه سورمه ای پوشیدم
_ آوین؟
_الان میام..
از اتاق رفتم بیرون آومد جلو سوئیچ ماشین و گرفت بالا جلوی صورتم و گفت:
_ بیا..
_ این چیه؟؟
نگاهی به سوئیچ کرد چینی به صورتش داد و گفت:
_ هویجه.. بخور چشم هات قوت بگیرن..
خنده ام گرفته بود به زور جمعش کردم سوئیچ و از دستش قاپیدم و همونطور که به سمت پایین می رفتم گفتم:
_ من عاشق چیزای مقویم..
_ خیلی پررویی به خدا..
نیشم باز شد..چه مهربان شده بود کاش همیشه همین طور بود چی می شد واقعا؟؟
از خونه اومدم بیرون و رفتم توی پارکینگ ا لامبورگینی اش هم بود پس بگو چرا دست و دلباز شده ریموت سوییچ و زدم در فراری مشکیش باز شد ای جوون داشتم باهاش عشق می کردم که با شنیدن صداش یک متر پریدم هوا:
_ بلندش نکنی ها فعلا دستت امانت..
برگشتم سمتش نمی تونستم خودم و نگهدارم بلند جیغ زدم:
_ مررررسی..
سرش و انداخت و پایین و خندید..
همونطور که بپر بپر می کردم نشستم توش آرشام هم سوار ماشینش شد و راه افتادپشتش تا در رفتم با ریموت باز کرد و رفت سمت راست منم پیچیدم سمت چت و براش تک بوقی زدم...چقدر مهربان می شد خوب می شد...
https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42
نویسنده: یاس
ادامه داره.......