#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_129
_باشه
دوباره سرد مشغول خوردن شدم. ولی دلم داشت بندری می رفت. ۱۳ روز کنسرت و همش با بنیامین و سینا جمهور!! وای خدایا مگه خوشبختی بیشتر از این هم میشه!؟؟
آروم آروم خوردم تا خودش دست از خوردن کشید و به صندلیش تکیه داد. منم سریع بلند شدم. شیشه ها رو از توی یخچال در آوردم. آروم آروم داشتم مرباها و خالی میکردم که مچ دستم رو گرفت. گر گرفتم. هنوزم بعد سه ماه وقتی بهم دست میزد بدنم داغ میشد..
سرد خیره شدم بهش. همونطور که کاسه رو میگرفتم آروم گفتم:
_دستم رو ول کن
دیدم هیچ حرکتی نمیکنه. باز نگاهش کردم و خیلی جدی گفتم:
_بهت گفتم دستم رو ول کن!
با بهت دستم رو ول کرد. سریع پیش دستی و کاسه های خالی رو برداشتم گذاشتم توی سینک و مشغول شستن شدم.
با احساس دستش روی شونهم بشقاب از دستم افتاد روی کاشی های زمین و هزار تیکه شد.
با جیغ گفتم: به من دست نزن!
شونه هام رو گرفت برگردوند سمت خودش و با اخم گفت:
_چی شده؟؟
بغض گلوم رو گرفت و اشک توی چشمام جمع شد. لعنت به این اشک های وقت نشناس که بدون اجازه فقط بلدن سر بخورند..
بابهت با سر انگشت شصت اشکم رو گرفت و گفت:
_چرا گریه می کنی آخه؟؟
دست هاش رو از روی شونم برداشت و گفت:
_باشه غلط کردم.. دیگه بهت دست نمیزنم فقط گریه نکن.
هق هق گریهم بالا گرفته و با صدای آروم شروع کردم:
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_129
ضبط و روشن کردم وسط یک آهنگ استپ شده بود.
.
بی احساس تو چی میفهمی از حال من چی میدونی تو خیال من چی گذشته تو این روزا
بی احساس تو چی میفهمی از حال من چی میدونی تو خیال من چی گذشته تو این روزا
ازت دوری عذابه بگو هرچی که میبینم یه خوابه هنوز نرفتی ولی حال من همین حالام خرابه
یه دنیا غم تو سینم مگه میشه که دیگه تورو نبینم چشامو دیدی ولی ندیدی چقد عاشق ترینم
بی احساس تو چی میفهمی از حال من چی میدونی تو خیال من چی گذشته تو این روزا
بی احساس تو چی میفهمی از حال من چی میدونی تو خیال من چی گذشته تو این روزا
چند بار گذاشتم از اول پلی شد آرشام کسی و دوست داشته...قلبم تیر کشید وای خدا من چه مرگم شده محکم کوبیدم روی فرمون..خفه شو خفه شو..
خدا رو شکر آون دفعه آدرس پیست و حفظ کرده بودم چون واقعا حوصله سر و کله زدن با ادلاین و نداشتم
رسیدم جلوی پیست جلوی دروازه بزرگه نگه داشتم یک دفعه جو مدیریتی گرفتم مثل ادوارد سه تا بوق پشت هم زدم اما به جای باز شدن دروازه یک نگهبان پیر اخمو بدو بدو اومد سمتم..جو مدیریتی و برم...😐..اومد جلو با اخم گفت:
_ کارت ورود..
_ با آقای کاسترو هماهنگ شده..
_ صبر کن..
بیسیمش و در آورد و ازم دور شد چند کلمه ای حرف زد آومد جلو گفت:
_ اسمت چیه؟؟
_ آوین..آوین رستا..
دوباره رفت چند کلمه ای حرف زد که فقط فهمیدم هی چشم چشم می گفت
بی سیم و گذاشت روی کمربندش اومد جلو تا کمر برام خم شد و با لحن احترامی گفت:
_ من و ببخشید که مناظرتون گذاشتم لیدی..
واااااااا چرا مردم اینجا تعادل ندارن؟؟ دوباره با بیسیم رو به اتاقک گفت:
_ پسر از این به بعد هروقت خانم اومدن بلافاصله در و براشون باز کن..
درباز شد دوباره تا کمر برام خم شد با تعجب سر تکون دادم و.ماشین و بردم داخل..
گیر چه آدمای دوقطبی افتادم..
https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42
نویسنده:یاس
ادامه داره.....