#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_159
نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای آرمیا اومد که از پنجره اتاقشون برای صبحانه صدامون کرد.
آروم بلند شدیم و رفتیم توی خونه.
ساعت نزدیک ۹:۳۰ بود. رفتیم توی آشپزخونه. یک خانم مسن سرگاز ایستاده بود.. کنار سوگند نشستم و شاد گفتم:
_چطوری دوستی؟
لبخند مصنوعی زد و بی حال گفت:
_خوبم خداروشکر..
دستش رو گرفتم و آروم گفتم:
_چی شده؟
_هیچی..
حدس میزدم منشأش باربد باشه.. یه نگاهی بهش انداختم. باربد اخماش بدجور توی هم بود و بنیامین جدی درگوشش صحبت میکرد..
برگشتم سمتش و گفتم:
_هیچی نشده که تو و آقا باربد اینطوری این؟
_اسم اون رو پیش من نیار آوا!!
_باشه دختر آروم باش..
دیگه چیزی نگفتم. اون خانوم که فهمیده بودم مستخدم خونهست میز رو چید. فرشته نگاهی به میز انداخت.. چینی به دماغش داد و گفت:
_این چه طرز نیمرو زدنه؟؟
حلیمه (مستخدم):
_ب.. ببخشید خانم. بدید یک بار دیگه بزنم..
سوگند با عصبانیت گفت:
_لازم نیست حلیمه خانم.. خیلی هم خوبه. هرکی دوست نداره خودش بلند بشه بهتر درست کنه.. شما بفرمایید.
حلیمه لبخندی زد و از آشپزخونه رفت بیرون. فرشته هم با خشم آشپزخونه رو ترک کرد که حتی اخم به ابروی کسی نیفتاد. آرمیا هم کلاً بی خیال دولپی مشغول صبحانه خوردن بود..
سینا بعد صبحانه گفت:
_بچه ها بلند شید وقت نداریم.
پسرها بلند شدن و رفتن.. حلیمه خانم اومد و مشغول جمع کردن میز شد.. ما هم رفتیم توی حال نشستیم.
هرچی گوش میدادم باز از آهنگشون سیر نمی شدم.. مطمئن میترکونه آهنگشون..
سوگند خیره شده بود به باربد و اشک توی چشماش جمع شده بود. دستش رو گرفتم و آروم زیر گوشش گفتم:
_که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_159
به زور چند تا قاشق خوردم یکمم الکی با غذا بازی کردم تا بلاخره خودش دست از خودن کشید و به گارسون اشاره داد بیاد میز و جمع کنه...
گارسون که رفت به صندلی تکیه داد و دست به سینه نگاهم کرد و گفت:
_ خب کجا بودم؟؟
با حرص نگاهش کردم خندید و گفت:
_ خیلی خب بابا آون طوری نگاه نکن... خی می گفتم آرشام تونست مخش و بزنه بقیه قابل تعریف نیست تا 3 بعد یعنی دوسال پیش..
آرشام و دلسا 3 سال باهم بودن دیگه همه مطمعن شده بودن این دوتا مال همن آرشام جونش واسه دلسا در می رفت جوری که اگه می گفت بمیر در جا خودش و می کشت تازه یک هفته بود که قرار خواستگاری گذاشته بودن که یک شب آرشام پیش سیامک بود آخر شب جمع می کنه بره خونه وسط راه متوجه میشه گوشیش و جا گذاشته بر می گرده خونه سیامک و خب....دلسا رو اونجا پیدا می کنه و دلسا هم به جای دلجویی می گه از اول عاشق سیامک بوده و آرشام وسیله بوده.....
با چشم های گرد به کیارش که اشک توی چشم هاش جمع شده بود خیره شدم درک حرف هاش برام خیلی سخت بود...خیلی...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.