eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
دستش رو گرفت جلوی دهنش تا صدای هق هقش بلند نشه و با قدم های بلند از خونه رفت بیرون.. نگاهم رفت سمت باربد. اخمش بدجور توی هم بود. فعلاً هر دو به تنهایی و زمان احتیاج داشتن. رفتم بالا تو اتاق تا ظهر یکم استراحت کردم.. ظهر هم ناهار جوجه خوردیم که خود حلیمه درست کرد. تا غروب بچه ها باز تمرین کردن... ساعت نزدیک های شش بود که هامین پیشنهاد داد بریم شهربازی. همه استقبال کردن. حوصلمون خیلی سر رفته بود.. سریع پریدم یک شلوار جذب سفید با مانتو جلو باز سفید_طوسی پوشیدم. یک شال حریر سفید هم سرم کردم. داشتم رژ کالباسی می زدم که در باز شد و بنیامین اومد داخل. نگاه سرسری به لباسم انداخت اخماش رو کشید توی هم و گفت: _لباستو عوض کن. _چشه مگه؟؟ _چش نیست؟ از ۱۰۰ فرسخی داری چراغ میدی.. خیلی بهم برخورد. یه جوری گفت انگار ازعمد این لباس رو برای مخ زنی پوشیدم.. اخمام رو کشیدم توی هم و گفتم: _در نمیارم. خیلی هم خوبه.. _آوا لج‌نکن به خدا سرم داره میترکه از درد.. _سرت درد میکنه چرا به لباس من گیر میدی؟؟ _میشه با من بحث نکنی؟ وقتی میگم عوض کن عوض کن.. انگار لج کرده بودم. دست خودم نبود.. ابرویی بالا انداختم و گفتم: _لباسم هیچ مشکلی نداره پس عوض نمی‌کنم. کلافه دست هاش رو کرد توی جیب شلوارش و اومد سمتم. اینقدر من رفتم و اومد تا خوردم به دیوار شیشه ای اتاق. اینقدر اومد جلو تا توی ۵ سانتیم ایستاد.. سرم رو انداختم پایین. با دستش چونم رو آورد بالا و با لحن آرومی که شبیه زمزمه بود گفت: _وقتی بهت میگم لباست رو عوض کن به خاطر این نیست که می خوام الکی بهت گیر بدم. به خاطر اینه که دلم نمی خواد وقتی میریم بیرون هزارتا چشم هرزه دنبال زنم باشه.. میفهمی آوا؟ زنمی غیرت دارم روت.. پس اگه میشه به خاطر من لباسات رو عوض کن.. مثل بچه‌ای بودم که توسط باباش توبیخ شده باشه.. با لحن مظلومی گفتم: _چشم هرچی شما بگی.. با لبخند پیشونیم رو بوسید و رفت روی تخت نشست. آرنجش رو گذاشت روی زانوش و سرش رو بین دستاش گرفت.... نویسنده: یاس🌱
نگاهم کرد و گفت: _ لازم نیست بگم حال آرشام چطوری بود..نابود شد 3 تا خودکشی بدون نتیجه داشت هربار خودم نجاتش دادم 2 سال تمااااام افسردگی شدید گرفته بود.. خودش و مشغول کار کرد.. فقط کار پیشرفت کرد پولدار شد تازه یکم حالش بهتر شده بود که اومدن ایران و.. اونجا تو رو دید آون شب توی شهر بازی که دیده بودت شبش اینقدر مشروب خورده بود که تا مرز تشنج رفت..بعدم که فهمید آشنایی.. دست هاش و گذاشت روی میز و خم شد سمتم و گفت: _ آوین آرشام خیلی خوبه. خیلی می دونم خودت هم فهمیدی..ولی آرشام زخم خورده...وقتی تو رو دید انگار داغ دلسا توی دلش تازه شد آون نمی تونست از دلسا انتقام بگیره چون به خاطر باباش نفوذ زیادی داشت و قطعا آرشام نابود می شد اما تا تو رو دید. تصمیم گرفت تمام عقده هایی که از دلسا داره رو سر تو خالی کنه...فقط به خاطر شباهتتون... این تمام ماجرا بود حالا نمی دونم می خوای چه تصمیمی بگیری هرچی هم باشه حق داری...فقط بدون آرشام خوبه..خیلی... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....