eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
مانتوم خوب بود. جای شلوار سفیدم شلوار جذب سورمه ای و شال سه متری سورمه ای پوشیدم. شالم رو کشیدم جلو تا موهام اصلا معلوم نباشه. آرایش هم نکردم.. آقامون دوست نداشت دیگه. هنوز روی تخت نشسته بود. رفتم نزدیکش. جلوی پاش زانو زدم و دستش رو گرفتم و از سرش جدا کردم. سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد. سریع گفتم: _میخوای اگه سرت درد میکنه نریم؟ _میدونستی باحجاب نازتر میشی؟ _آقا بنیامین _جانم؟ لبخندی زدم و گفتم: _اگه سرت درد میکنه نریم استراحت کن _چیزی نیست به خاطر ولوم بالای سازهاست.. چند دقیقه دیگه خوب میشم بلند شد و رفت سر کمد. سرم رو کردم توی گوشی تا راحت لباسهاشو عوض کنه. بعد چند دقیقه سرم رو آوردم بالا. نیشم باز شد. یه تیشرت سفید با سویشرت طوسی و شلوار سرمه ای پوشیده بود. ست کردن هم عالمی داره برای خودش ها... با لبخند بلند شدم. کیفم رو برداشتم و رفتم پایین.. بچه ها همه توی سالن بودن. فرشته و الهه مثل هم لباس پوشیده بودن. یک نیم تنه مشکی جلوباز سفید، ساپورت مشکی با شال مشکی که بیشتر جنبه تزئینی داشت.. خاک بر سرشون کل بدنشون رو ریخته بودن بیرون.. یکم احترام هم برای زن بودن خودشون قائل نبودن.. نگاه سنگینی رو احساس کردم. سرم رو چرخوندم و با سینا چشم تو چشم شدم. حالت نگاهش، لبخند روی لبش.. سرم رو انداختم پایین و ناخودآگاه دست بنیامین رو محکم فشار دادم. اگه یک روز این دست ها نباشن فقط خدا باید به دادم برسه.. متوجه شد. آروم سرش رو خم کرد و در گوشم جدی گفت: _چیزی شده؟ سرم رو آوردم بالا و خیره چشمهاش شدم. غمگین گفتم: _نه سرم رو انداختم پایین نویسنده: یاس🌱
اشک هایی که خیلی وقت بود سرازیر شده بود و پاک کردم حتی نمی توانستم فکر کنم آرشام خودکشی کرده... وای..داشتم نابود می شدم.. از جام بلند شدم و کیفم و برداشتم رفتم سمت در به صداکرنای کیارش هم توجه نکردم سوار ماشین شدم و پام و روی گاز فشار دادم بی هدف توی خیابون می رفتم و گریه می کردم حقم نبود فقط به خاطر یک شباهت اینقدر زجر بکشم ولی حتی سختی هایی که آرشام کشیده بود نابودم می کرد رفتم روی یک بلندی تا توانستم جیغ زدم و گریه کردم و خودم و خالی کردم ساعت نزدیک 8 بود که رفتم خونه یکم بیسکوئیت خوردم و رفتم توی اتاقم فعلا نمی خواستم آرشام و ببینم... اینقدر توی فکر بودم که نفهمیدم آرشام کی اومد خونه چند بار صدام زد جواب ندادم حس کردم داره میاد سمتم اتاقم در اتاقم باز بود سریع پریدم روی تخت و چشم هام و بستم درباز شد و اومد داخل آروم اومد روی تخت کنارم نشست با انگشت موهایی که ریخته بود توی صورتم و کنار زد با صدای گرفته ای گفت: _ کاش هیچوقت اون نبود..دوست داشتنی مظلوم... لبخند صدا داری زد و بلند شد و از اتاق رفت بیرون.. چشم هام و باز کردم و نشستم روی تخت هنگ کرده بودم آرشام از من خوشش میومد؟؟ حالا اگرم نمیومد بدش هم نمیومد..منم نمی تونم این پسر و تنها بگذارم ولی می تونم دلسا رو از ذهنش پاک کنم عشق من به آرشام ارزش جنگیدن داره.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...