eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
چونم رو گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم. خدا رو شکر بچه‌ها داشتن میرفتن بیرون و کسی حواسش به ما نبود.. با لحن محکمی گفت: _پس چرا چشمات اشک داره؟ همیشه باید مردا با کارهاشون دوست داشتنشون رو نشون بدن؟ با بغض گفتم: _قبلا گفته بودم خیلی خوبه که هستی نه؟ دستش رو ول کردم و جلوتر ازش با بقیه زدم بیرون. کنار ماشین ایستادم. بعد چند دقیقه اومد. ریموت رو زد و سوار شدیم و دنبال بقیه راه افتادیم. هیچ کدوم حرفی نمی زدیم. یک دفعه دستش رو دراز کرد و از توی داشبورد دو تا بسته پاستیل در آورد و گذاشت روی پام. از فاز چند دقیقه پیش بیرون اومدم. باذوق دستام رو به هم کوبیدم و با جیغ گفتم: وای مرسی!! خنده مردونه‌ی کرد و چند بار سرش رو به نشانه تاسف تکون داد. بیخیال شروع به خوردن کردم. یکدونه گرفتم سمتش و مثل بچه ها گفتم: _موخوری؟ _اگه خودت بهم بدی آره _پررو نشو دیگه.. بگیر با لبخند خواست بگیره که دستم رو کشیدم عقب. با تعجب گفت: _چرا نمیدی پس؟ با لبخند گفتم: _چون بچه حرف گوش کنی بودی دهنت رو باز کن. خندید. منم پاستیل رو گذاشتم توی دهنش. تا حالا شده حس کنید دوست ندارید زندگی تموم بشه؟ لحظه ها تموم نشن؟ ثانیه ها تموم نشن؟ این حالت فقط بخش کوچیکی از حالت اونموقع من بود.. ماشین رو کنار بقیه توی پارکینگ شهربازی گذاشت. یک کلاه گپ طوسی از عقب گذاشت روی صورتش و کشید پایین تا نصف صورتش رو پوشوند. _چرا کلاه میذاری؟ _پیاده شو میفهمی پیاده شدم. داشتم از خنده می پوکیدم. همه پسر ها شبیه هم کلاه گذاشته بودن. خندید و گفت: _گروه سینا جمهور بودن این بدبختی ها رو هم داره.. همه با هم رفتیم تو شهربازی اول گفتن بریم سفینه. کلا بقیه خسته بودن. قرار شد من و علی بریم بلیط بگیریم.. نویسنده: یاس🌱
خوابیدم تا صبح یک فکری بکنم..خیلی زود خوابم برد با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دستم و دراز کردم و از روی میز برش داشتم ادلاین بود جواب دادم: _ سلام ادی _ سلام. آوین هنوز خوابی؟؟ پاشو بابا ساعت 9 کلاس داریم آماده شو دارم میام دنبالت... _ باشه منتظرم خداحافظ.. سریع بلند شدم یک آب به سرو صورتم زدم.. یک شلوار جین مشکی با بارونی صورتی پوشیدم موهام و شونه کردم و باز گذاشتم یک جفت کتونی صورتی با کوله ستش پوشیدم و کلید و موبایل و پول برداشتم و از اتاق زدم بیرون بدو بدو رفتم آشپز خونه یکم کیک خوردم صدای زنگ خونه بلند شد آشغال کیک و توی سطل انداختم و از خونه زدم بیرون در و بستم و سوار ماشین شدم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم: _ چطوری؟؟ ونکوور خوش گذشت؟؟ _ نه بابا چه خوشی؟؟ همش درگیر کار بودم.. تو چه خبر؟؟ _ خبر که زیاده حالا می گم برات... تا خود دانشگاه قضیه دلسا رو براش تعریف کردم چند بار نزدیک بود تصادف کنیم...ولیی برام جالب بود که انگار واقعا تعجب نکرده بود و الکی ادا در میآورد ماشین و توی پارکینگ دانشگاه گذشت پیاده شدیم و راه افتادیم سمت کلاس گفت : _ خب؟؟ حالا می خوای چیکار کنی؟ _ نمی تونم ولش کنم ادی دوسش دارم می خوام یک کاری کنم دلسا رو فراموش کنه که بفهمه من هیچ جوره مثل اون نیستم.... نشستیم روی صندلی کیفش و به پشتی صندلی آویزون کرد و گفت: _ اگه می دونی واقعا ارزشش و داره کاری که فکر می کنی درسته رو انجام بده.... استاد اومد توی کلاس و از ادامه بحثمون جلوگیری کرد @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره......