#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_163
رفتیم توی صف ایستادیم. علی جلوی من بود و جلوی علی یه دختر چادری بود. منتظر بودیم تا نوبتمون بشه که یه باد خیلی شدید زد.
شالم رو محکم کردم. چشمم خورد به علی. چادر دختره رو داشت باد میبرد که علی سریع رو هوا گرفتش و گذاشت روی سر دختره.
دختره آروم برگشت عقب. ای جان چه ناز بود! روسری قرمزی رو عربی سرش کرده بود. چشم های درشت قهوهای و صورت سفیدی داشت. و ابروهای پرپشت مشکی و دماغ کوچیک.. سرش رو انداخت پایین و خیلی جدی گفت:
_دست شما درد نکنه.
علی هم خیلی جدی گفت:
_کاری نکردم وظیفه بود.
همین.. دختر بلیط هاشو گرفت و رفت ولی علی گیج میزد. مسئول گیشه بلیط رو گرفت سمتش ولی اون اصلا حواسش نبود..
بشکن محکمی در گوشش زدم. بیچاره یک متر پرید. با اخم گفت:
_چرا اینطوری می کنی آبجی؟؟
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
_بلیتها رو بگیر حواسپرت!!
شرم زده سریع بلیتها رو گرفت و رفت. منم بعدش گرفتم و رفتیم سوار شدیم..
اینقدر فرشته و الهه جلف بازی در آوردن که دیگه من و سوگند رسما داشتیم بالا می آوردیم.
تا ساعت ۱۲ همهی وسیله ها رو سوار شدیم بعد رفتیم فست فود. همه همبرگر خوردیم.
برگشتیم خونه. با یک شب بخیر مختصر رفتیم توی اتاق. رفتم تو حموم لباسام رو عوض کردم و خودم رو انداختم روی تخت و با یک شب بخیر به بنیامین اصلا نفهمیدم کی خوابم برد....
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_163
ساعت 3 بود کلاسامون تموم شد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت بزرگترین مرکز تجاری تورنتو پر بود از پاساژ های مختلف...
با کیارش تماس گرفتم و کلی باهاش حرف زدم خیلی از تصمیمم خوشحال شد... کلی راهنماییم کرد..
داشتم روانی می شدم از دست ادلاین هرچی لباس انتخاب می کرد همه اسپرت و لاتی ولی نمی گذاشتم بخره...باید تو این مجلس مثل آدم لباس می پوشید کشیدمش سمت یک مغازه یک لباس بدجور چشمم و گرفت ماکسی صورتی روشن که یک طرف آستین داشت و یک طرف هیچی نداشت پارچه اش لخت بود و راحت می افتاد پشت کمرش یک حریر از همون رنگ کار شده بود که هم کل دامن و گرفته بود هم حکم دنباله رو داشت از بغل پا از زانو هم یک چاک داشت که موقع راه رفتن پا رو به خوبی نشون می داد....
برگشتم سمتش داشت با قیافه کج و کوله به لباس نگاه می کرد انگشتم و به نشونه تهدید گرفتم سمتش و گفتم:
_ به خدا ادلاین حرف بزنی من می دونم با تو همین و برو بپوش
چینی به دماغش داد و گفت:
_ بابا این خیلی موقر شبیه شاهزاده ها می شم اونوقت هیچکس نمیاد من و بگیره می ترشم روی دست بابام..
پشت دستش و گذاشت روی پیشونیش و خودش و انداخت توی بغلم...
خندیدم و بلندش کردم و بردمش توی مغازه از مغازه دار خواستم سایزش و بیاره دادم دستش و فرستادمش توی اتاق پرو...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....