#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_164
خودم رو برای آخرین بار توی آینه نگاه کردم. یه شومیز صورتی با شلوار جذب ذغالی. روسری صورتی هم فانتزی سرم کردم.
امشب شب آخر بود که اینجا بودیم. این ۵ روز واقعا خوش گذشته بود... امشبم همون کسی که این ویلا مال اون بود دوستاش رو دعوت کرده بود تا یه شب سینا پیششون باشه.
یه روز هم رفته بودیم بازار دوباره همون دختر چادریه رو دیدیم. چند تا پسر مزاحمش شده بودن. علی رفت یه دعوای درست و حسابی راه انداخت و پدر مزاحما رو در آورد. دختره هم مثل اون دفعه تشکر کرد و رفت. ولی علی معلوم بود یه مرگش شده.. کلا تو خودش بود. فکر کنم از دختره خوشش اومده بود.. ولی خب نه میشناختش نه اصلا می دونست کیه..
در باز شد و بنیامین اومد داخل و گفت:
_نمیای پایین؟
_چرا، بریم..
دوباره خودم رو نگاه کردم و باهاش رفتم پایین..
خیلی شلوغ نبود. نزدیک ۳۰ نفر بودیم. باهاشون سلام علیک کردم و کنار بنیامین روی یکی از مبل ها نشستم.
چه وضعی بود.... یعنی یه دخترای لشی اومده بودن... اینقدر خودشون رو به پسرها می چسبوندن که دیگه حالم داشت بهم میخورد..
چشم چرخوندم.. سوگند و باربد یک گوشه نشسته بودن و مثل همیشه بحث می کردن. ولی علی نبود. رو کردم به بنیامین و گفتم:
_علی کجاست؟
_کلاً تو این مهمونی ها نمیمونه..
_آهان
خیلی مهمونی حوصله سربری بود..
ساعت از ۱۰ گذشته بود که به پیشنهاد یکی از پسرها قرار شد جرات یا حقیقت بازی کنیم. یه دایره خیلی بزرگ نشستن.
یک طرفم بنیامین بود و طرف دیگه سوگند.. کنار سوگند هم باربد نشسته بود.
آمین یه دفعه گفت
آقا هرچی نخواست جواب بده مجازات داره اونم اینکه اون طرف با هرکس که داوطلب شد برن باهم جنگل و بعد یک ساعت برگردن
خدایا..!!
یک دفعه بنیامین و باربد هم زمان با هم بلند شدن و دست من و سوگند رو کشیدن و بلند کردن.
داشتیم می رفتیم بیرون که سینا گفت:
_باربد، بنیامین، کجا میرین؟
بنیامین با دندون های به هم چسبیده برگشت سمتش و گفت:
_خودت چی فکر می کنی؟؟
دست من رو کشید و با قدم های بلند رفتیم بیرون...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_164
خودم یک چرخی بین لباس ها زدم یک ماکسی کرمی بد جور چشمم و گرفت دامنش از جلو کوتاه بود تا بالای زانوم و از عقب بلند بود و کشیده می شد بالاش یقه قایقی بود و آستینش گیپور مشکی کلا لباس کرمی بود و روش گیپور مشکی کار شده بود... صبر کردم تا ادلاین صدام کرد در اتاق پرو و باز کردم و رفتم داخل چند لحظه مات شدم باورم نمی شد این ادلاین باشه....مثل شاهزاده ها شده بود به قول خودش.. خیلی لباس توی تنش نشسته بود..بشکنی روی هوا زدم و گفتم:
_همین و می خری درش بیار.
_ ولی آوین...
در و بستم و نگذاشتم بیشتر حرف بزنه
خودم آون لباس رو گرفتم و رفتم توی پرو پوشیدمش خیلی بهم میومد محشر شده بود مخصوصا با رنگ خرمایی موهام خیلی میومد درش آوردم و رفتم بیرون ادلاین با اعتراض گفت:
_ خب می گذاشتی منم ببینم زورگو..
_ حالا می بینی دیر نمیشه....
دوتا لباس ها رو حساب کردیم و آومدیم بیرون...
من یک کفش پاشنه 10 سانتی مشکی گیپور خریدم ولی ادلاین گفت سختشه و یک کفش پرنسسی صورتی خرید یک تماس هم گرفت و وقت آرایشگاه گرفت رفتیم یک رستوران شام خوردیم ساعت 10 بود دیگه من و رسوند دم خونه و خودش رفت....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....