eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
بارون نم نم میومد. خیلی شدید نبود ولی خوب بود. سوگند و باربد نفهمیدم کجا رفتن. بنیامین در ماشین رو باز کرد و من رو سوار کرد و خودش سوار شد. از ویلا اومدیم بیرون و راه افتادیم بی هدف تو خیابون چرخیدن... هیچ کدوم حرفی نمی زدیم. ذهنم خیلی درگیر شده بود. بنیامین ضبط رو روشن کرد و صدای آهنگ تمام ماشین رو پر کرد: پای تو گیرم… ●♪♫ من یه چند وقته که بعدِ رفتنت دریا نمیرم! ●♪♫ میترسم آخه بی هوا بارون بیاد! ●♪♫ دست کیو باید بگیرم؟ ●♪♫ هر شب تو رویا من تو رو میبینمت…! ●♪♫ میگی کنارم خوبه حالت ●♪♫ میخندی و باز من گلای صورتی میذارم عشقم، روی شالت ●♪♫ بزن بیرون از تنهایی… برگرد کنارم… ●♪♫ همونم که برای دیدنِ تو بیقرارم ●♪♫ نرو از روزگارم که من طاقت ندارم ●♪♫ منم مثل تو به تنها شدن عادت ندارم… ●♪♫ پس بزن بیرون از تنهایی! برگرد کنارم… ●♪♫ همونم که برای دیدنِ تو بی قرارم ●♪♫ نرو از روزگارم که من طاقت ندارم ●♪♫ منم مثل تو به تنها شدن عادت ندارم -***********- چشم هام رو باز کردم و با حیرت و تعجب روی تخت نشستم. از چیزی که می شنیدم نزدیک بود دوتا شاخ هام بزنه بیرون. بنیامین جلوی پنجره ایستاده بود رو به دریا و داشت میخوند. تمام جونم رو گوش کردم و فقط به صداش گوش میدادم. صداش حرف نداشت: نویسنده: یاس🌱
لباسام و عوض کردم و رفتم توی آشپز خونه از فردا زندگی جدید من شروع میشه وای خدایا چقدر کار دارم زنگ زدم برای آرشام غذا سفارش دادم راس ساعت 11 جفتشون اومدن رفتم دم در یک لبخندی زدم و گفتم: _ سلام خسته نباشی.. با تعجب بهم نگاه کرد محلش ندادم ظرف غذا رو گرفتم و بردم توی آشپز خونه میز و چیدم رفت بالا و بعد 10 دقیقه اومد پایین به میز نگاه کرد و نشست رو به روم یک لقمه خورد و گفت: _ رفته بودین خرید؟ _ اره چطور،؟ _ آخه ماشین و نبرده بودی.. _ تو از کجا می دونی؟؟ _ بعد از ظهر یک سر اومدم خونه کار داشتم دیدم ماشین اینجاست.. شام نمی خوری؟ _ ام..نه راستش با ادلاین یک چیزی خوردم.. _ پس چرا نشستی اینجا؟؟؟ حرف کیارش اکو شد توی سرم : _ آرشام دوست نداره هیچوقت تنها غذا بخوره ولی دلسا همیشه وقتی غذا خورده بود تنهاش می گذاشت... لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _ خب نخواستم تنها غذا بخوری اگه ناراحتی برم.... رنگ تعجب و می شد از توی چشم هاش خوند ولی سریع خودش و مشغول غذا کرد و آروم گفت: _ نه باش... نیشم باز شد ولی سریع بستمش.. یکم سالاد خوردم غذاش تموم شد بلند شد بی حرف از آشپز خونه رفت بیرون.. بلند شدم و ظرف ها رو جمع کردم رفته بود توی اتاقش منم رفتم مسواک زدم و ساعت و برای فردا زنگ گذاشتم و سعی کردم بخوابم.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....