eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
یک دفعه جدی شد. بلند شد ایستاد و بعد چند ثانیه رفت سمت در. بازش کرد و داشت میرفت بیرون. برگشت سمتم و خیلی جدی گفت: _تا هر وقت تو بخوای. شایدم تا آخر عمرم... رفت بیرون و در رو محکم پشت سرش بست. قدرت هیچ حرکتی رو نداشتم. چشمهام خیره به در مونده بود. چ.. چی گفت؟ گفت تا آخر عمرش؟ یعنی بیشتر از ۵ ماه؟ یعنی حتی بیشتر از ۵ سال؟ بنیامین که حرف الکی نمیزد؟ میزد؟ یعنی اگر پنج ماه رو ضربدر دو کنیم، بعد به توان تا آخر عمر برسونیم، تقسیم بر ماههای رفته کنیم، بعد جواب رو به علاوه مدتی که من می خوام کنیم، بعد... _بسه عزیزم پوکیدی.... سریع بالشت رو گرفتم و جیغم رو توش خفه کردم. ولی تخلیه نشدم بدتر هم شد. بلند شدم چند تا قراردادم وسط اتاق تا بلاخره تخلیه شدم. خواستم گوشیم رو بردارم که چشمم به در خشک شد.. توی چهار چوب در ایستاده بود و شونه‌ش رو تکیه داده بود به چهارچوب و خونسرد بهم نگاه میکرد. خونسردی خودم رو حفظ کردم و گفتم _ها؟ خوشگل ندیدی؟ _خوشگل که زیاد دیدم. مشنگ تا به حال ندیده بودم. بعد هم سرش رو انداخت پایین و شروع کرد به خندیدن. دستم رو به کمر زدم و گفتم: _هوی یارو نخند ها.. _دوست دارم بخندم _منم دوست دارم چشمات رو دربیارم.. _برو چشمای شوهرت رو در بیار.. زبونش رو واسم در آورد و رفت. خندیدم و روی تخت نشستم و شماره مبینا رو گرفتم. دلم واسه فندقش یه گوله شده بود.... نویسنده: یاس🌱
رسیدیم دم در خونشون ماشین و برد داخل و گذاشت پیش بقیه ماشین ها...پیاده شد تا اومدم پیاده شم اومد سمتم در ماشین و باز کرد و دستش و به سمتم دراز کرد خیره شدم توی مرکز چشم هاش.. لبخندی زدم و دستم و گذاشتم توی دستش و پیاده شدم بدون اینکه دستم و ول کنه در ماشین و بست و راه افتادیم سمت خونه دستم یخ کرده بود روی ابرها داشتم راه می رفتم یک دفعه ایستاد بهش نگاه کردم یک ابروش و انداخت بالا و گفت: _ خوبی؟؟ _ اره چطور؟؟ _ دستت یخ کرده _ یکم سردمه بریم داخل خوب می شم.. دوباره راه افتاد و منم دنبالش رفتم رفتیم داخل عمارت مهمونی از چیزی که انتظار داشتم خیلی فرق می کرد خیلی شیک بود نه دودی نه دمی نه صدای بلند آهنگی هیچی یک آهنگ ملایم انگلیسی داشت پخش می شد همه گروه گروه با هم صحبت می کردن و گاهی صدای خنده شون می رفت بالا لباس ها همه فاخر.... _ آوین... برگشتم سمت ادلاین لبخندی بهش زدم چشمش به آرشام خورد تعظیم کوچکی کرد و با لبخند گفت: _ خیلی خوش اومدید مستر کاویان.. آرشام لبخندی زد و گفت: _ ممنونم خانم کاسترو مهمونی خوبی دارید... ادلاین لبخند کوچکی زد و گفت: _ من با آوین چند لحظه کار دارم البته اگر جسارت نباشه.. پدرم منتظرتونن آرشام آروم سر تکون داد و دستم و ول کرد و رفت سمت چند تا مردی که دور هم بودن بینشون ادوارد و تشخیص دادم... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....