#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_168
ساعت دو بود. امشب ساعت ۱۰ محمودآباد کنسرت داشتن. ساعت ۷ غروب سال تحویل بود. رفتم جلوی کمد ایستادم. قرار بود بریم بازار برای عید خرید کنیم. فکر کنم اولین کسایی هستیم که روز عید میرن خرید.
یک شلوار جذب طوسی با مانتو صورتی که بالای زانوم بود و طرح های سنتی طوسی داشت با شال طوسی و کفش عروسکی صورتی پوشیدم. گوشی و کیفم رو گرفتم و رفتم توی حیاط. بنیامین توی ماشین نشسته بود.
سریع سوار شدم. لبخندی بهم زد و راه افتاد. زیر چشمی نگاهش کردم. شلوار ذغالی با تیشرت جذب مشکی و سویشرت مشکی پوشیده بود. موهاشو هم برخلاف همیشه ریخته بود توی صورتش. خیلی بهش میومد...
_چرا تعارف می کنی؟ خب قشنگ نگاه کن. چشمهات لوچ میشه ها..
با تعجب برگشتم طرفش.یعنی همه جای بدنش چشم داره؟ سریع گفتم:
_به تو نگاه نمیکردم که...
زد روی بینیم و با خنده گفت:
_نمیخوای بگی نگو ولی دروغ هم نگو...
چشمهام رو مظلوم کردم و گفتم
_باشه ولی یه چیزی بگم؟
_اگه در مورد حرفم و دروغ گفتن که باید بگم....
_بنیامین خیلی خوشگل شدی.
بیچاره رسماً لال شد. با تعجب برگشت سمتم و گفت:
_چی؟
_ها؟
_چی گفتی؟
_من؟
_آره یک بار دیگه بگو.
_چیزی یادم نمیاد..
_که یادت نمیاد دیگه؟
_نه
یه دفعه ماشین رو کنار اتوبان کشید کنار و خبیث گفت:
_حالا نشونت میدم یادم نمیاد یعنی چی..
آروم و وحشتناک شروع کرد به بالا دادن آستین سویشرتش... کپ کردم.. میخواد من رو بزنه؟ من که چیزی نگفتم.. یعنی بدش میاد ازش تعریف کنم؟ خب من که نمیدونستم.
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_168
برگشتم سمت ادلاین و گفتم:
_ ببینم تو فقط برای من زبون داری؟؟ چرا اینقدر مودب شده بودی؟؟
_ اه خفه شو بابا خب با مهمون ها که نمی تونم بد حرف بزنم
_ خب چیکارم داشتی؟
_ آوین خدا لعنتت کنه دارم می میرم نگاه کن همه چطوری نگاهم می کنن..
یک نگاه به دور و برم کردم چشم همه سمت ما بود..با تعجب گفتم:
_ خب تو که طبیعی با این همه تغییر من و چرا این طوری نگاه می کنن؟
_ احمق پارتنر آرشام کاویان بعدم اومدی پیش من خب نگاه داره دیگه...
_ چرا همه آرشام و میشناسن؟؟
_ شوهرت رئیس یکی از بزرگترین شرکت های تورنتو تازه با پدرمم شریک
_ جدی؟؟ نگفته بودی
شونه ای بالا انداخت و بی خیال گفت :
_ فرصت نشده بود فعلا بیا بریم پیششون با پدرم آشنا شو...
آروم و با وقار شونه به شونه هم رفتیم سمتشون دقیقا مرکز توجه همه بودیم نزدیکشون که شدیم ادلاین رفت سمت پدرش منم رفتم کنار آرشام ایستادم دستم و حلقه کردم دور بازوش
صدای کیارش:
_ آرشام جلوی هم کار هاش از رفتار سبک بدش میاد اما دلسا همیشه جلف رفتار می کرد...
ادلاین: پدر ایشون دوست من و همسر مستر کاویان هستن...
همه با تعجب عجیب و چشم های گرد نگاهم می کردن احتمالا به خاطر شباهتم به دلسا بود
آرشام برگشت سمتم بی توجه بهش کمی خم شدم و با صدای محکمی گفتم :
_ آوین رستا هستم.. از آشنایی با شما خیلی خوشحالم مستر کاسترو..
آقای کاسترو که اسمش جیمز بود بلند خندید اومد سمتم و یک دفعه خیلی پدرانه بغلم کرد چشم هام گرد شد همه داشتن ریز ریز می خندیدن فقط ادموند و ادلاین ریسه می رفتن..آرشام هم می خندید... با تعجب بهش نگاه کردم دستش و گذاشت روی صورتش و سرش و انداخت پایین شونه هاش بد جور تکون می خورد..وا چی خنده داره؟؟؟؟
جیمز از خودش جدام کرد و به فارسی با لحن با نمکی گفت:
_ خدا خیرت بده که این دختر من و آدم کردی نمی دونی وقتی با این سر و وضع دیدمش چقدر خوشحال شدم خدا هرچی می خوای بهت بده هرچی خاک اونه بقای عمر تو باشه دخترم....
ادوارد با خنده بازوی پدرش و گرفت و گفت:
_ پدر این جمله برای اینجا نیست..
داشتم می مردم از خنده..رو به ادلاین گفتم:
_ خیلی دلم می خواد ببینم تو مهمونی های قبلی چطوری بودی که الان آقای کاسترو اینقدر خوشحال شدن...
اخمی کرد و گفت:
_ خیلیم خوب بودم...
ریز خندیدم...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...