#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_169
دیدم اگه به داد خودم نرسم یک کتک مفصل نوش جان می کنم. مظلوم و با بغض گفتم
_چرا رم می کنی؟ مگه من چی گفتم؟فقط گفتم خوشگل شدی دیگه.. خب اگه بدت میاد...
یه دفعه پرید روم و حرفم رو نیمه تموم گذاشت. دست هاش رو گذاشته بود روی پهلوهام و به طرز افتضاحی قلقلک می داد. جیغ میزدم دست و پا میزدم تا ولم کنه ولی بی خیال نمی شد..
دیگه داشتم نفس کم می آوردم که ولم کرد. خیلی ریلکس صاف نشست. آستین هاش رو داد پایین. تیشرتش رو صاف کرد و همونطور که ماشین رو راه میانداخت خونسرد گفت:
_وقتی بهت میگم یک چیزی رو تکرار کن حرف گوش کن تا من مجبور نشم به زحمت بیفتم..
صاف نشستم. محکم زدم توی بازوش و با حرص گفتم:
_خیلی بدجنسی!
سرش رو کج کرد و با خنده گفت:
_ما چاکر شماییم. در ضمن آدم وقتی کنار یک خانم خوشگل قدم بر میداره باید خوشگل کنه دیگه نه؟
خندیدم و سرم را به نشانه تاسف تکون دادم. از دست این پسر...
جلوی یه پاساژ خیلی شیک نگه داشت. مثل همیشه با کلاه گپ و عینک دودیش رو گذاشت. موهاش از زیر کلاه ریخته بود روی عینکش و جذابیت صورتش رو صد برابر کرده بود. باهم پیاده شدیم و رفتیم داخل پاساژ. دستش رو توی دستم قفل کرد.
_میگم چطوریه که توی تهران این مسائل امنیتی رو رعایت نمیکنین؟
_خب توی تهران به گروه خواننده خیلی توجه نمیکنن. ولی تو شهرستانها تمام موزیسینهای گروهو به اندازهی خواننده دوست...
_سلام آقای رستا ببخشید میشه یه عکس بگیریم؟
عینکش رو با ژست خاصی درآورد و چشمکی بهم زد و گفت:
_بیا نگفتم؟
رفتم کنار ایستادم.
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_169
دیگه همه داشتن متفرق می شدن فقط لحظه آخر دیدم جیمز زد روی شونه های آرشام و آروم گفت:
_ خیلی با اون فرق داره این عالیه...
کیلو کیلو تو دلم قند آب می کردن..ادلاین و ادموند رفتن برقصن رفتم پیش آرشام و گفتم:
_ آقای کاسترو چی می گفتن؟؟
سرش و برگردوند سمتم خیره شد توی چشم هام یک لبخند کوچیک زد و گفت:
_ اولین روزایی که هم و دیده بودیم این طوری مودب نبودی...
_ چشم غره ای رفتم و گفتم:
_ خب برام مثل سامی این ها بودی دلیلی برای مودب بودن نمی دیدم...
_ مثل سامی این ها؟؟ یعنی مثل برادرت؟؟
آخ خودش شروع کرد بد نبود بدون خیلی برام مهم نیست بهش نگاه کردم و گفتم:
_ خب تقریبا مگه غیر از این هم می تونه باشه؟؟؟
چند ثانیه بدون اینکه هیچی بگه توی چشم هام نگاه کرد و گفت :
_بیا بریم..
دستم و گرفت و رفتیم سمت میز نوشیدنی ها...
حرف کیارش:
_ آرشام از دختر الکلی بیزاره. ولی دلسا تو همه مهمونی ها یک یا دو پیک و باید می زد...
یک لیوان برای خودش برداشت یک لیوان و گرفت سمتم...دستم و گذاشتم روی لیوان فکر کرد می خوام بگیرم ولی هلش دادم طرف خودش و گفتم:
_ نمی خورم...
یک ابروش و انداخت بالا و گفت:
_ جدی؟؟
_ اوهوم بهم نمیاد؟؟
شونه ای بالا انداخت یک لیوان و گذاشت سر جاش و یک لیوان و برد جلوی دهنش تا بخوره سریع از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز با تعجب گفت:
_ این کارا چیه؟؟
_ تو هم نخور..
_ چرا مثلا؟؟
_ همین طوری یک شب نخور نمی تونی؟؟
حرف کیارش :
_ آرشام روی نتوانستن حساسه...
اخمی کرد و گفت:
_ من هرکاری بخوام و می تونم انجام بدم...
دستم و گرفت و رفتیم سمت نشیمن...بد جور همه داشتن نگاهمون می کردن و پچ پچ می کردن گه گاهی هم اسم دلسا رو می شنیدم...ولی مهم نیست من آوینم نه دلسا..
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره....