#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_170
یه پسر حدوداً ۱۹ ساله بود.
بنیامین خیلی صمیمی باهاش خوش و بش کرد و باهاش عکس انداخت و پسره بعد تشکر رفت. دوباره عینکش رو زد و راه افتادیم.
جلوی یک مغازه مانتو فروشی ایستادیم. دوتا مانتو خیلی چشمم رو گرفت.
یکیش طوسی بود و بلند، تقریباً تا پایین زانو بود. از بالا تا کمر تنگ بود. یک کمربند پهن داشت که پشت یک پاپیون خوشگل میشد. از بعد کمربند هم کلوش بود و شکل دامن ولی راسته.
اون یکی هم یک جلوباز سورمه ای بود که تا پشت زانو بود. زیرش هم یک پیرهن سفید تا وسط های ران بود که طرحش همه حروف الفبا رو به صورت نستعلیق و پخش و پلا و توهم کارکرده بودن. رنگ حروف هم سورمهای بود.
رفتیم داخل مغازه. به فروشنده اش که یک خانم مسن بود گفتم دوتاش رو بیاره.
رفتم تو اتاق پرو. همین که طوسیه رو پوشیدم بنیامیندر زد تا ببینه. چقدر وقت شناس! چشمهاش برق زد. با لبخند گفت:
_خوشگل شدی. اون یکی رو هم بپوش..
در رو بستم و اون یکی رو پوشیدم. وای توی تنم عالی بود! خیلی به رنگ سفید صورتم میومد...
در رو باز کردم. بنیامین چند دقیقه با با بهت بهم خیره شد. ولی یک دفعه جدی شد و گفت:
_درش بیار اون یکی قشنگ تر بود؛
و رفت سمت پیشخوان تا اون رو حساب کنه.
چرا اینطوری کرد؟ مطمئنم از این بیشتر خوشش اومده بود.. بعضی وقت ها حدس زدنش خیلی سخت بود.
خودم از این بیشتر خوشم اومده بود ولی بنیامین گفت اون خوشگل تره دیگه.
رفتم بیرون. حساب کرده بود و پلاستیک دستش بود. تشکر کردم و رفتیم بیرون.
هرچی گفتم پلاستیک رو بده به من نداد. یه شلوار زغالی و شال طوسی سیر هم خریدم.
داشتم ویترین یه مغازه لباس مردونهای رو نگاه می کردم که چشمم خورد به یک تیشرت مردونه سفید که ست اون مانتو جلو باز بود و حروف نستعلیق روش بود.
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_170
روی یه کاناپه نشستیم آرشام سیگارش و در آورد و با فندک روی لبش روشنش کرد هرچند دقیقه یکی میومد عرض ارادت می کرد و آرشام هم سری تکون میداد در خونه باز شد و یه دختر و پسر اومدن داخل که بازم همه نگاه ها کشیده شد سمتشون برگشتم کیارش و یه دختر تقریبا ۱۵_۱۶ ساله بودن دختره سرش به زور تا شونه کیارش می رسید موهای بلند خرمایی روشن داشت که به عسلی می زد موهاش از من بلند تر نبود شاید فقط یکم کوتاه تر بود یه لباس عروسکی صورتی کوتاه تا بالای زانو با کفش تخت عروسکی پوشیده بود خیلی دختر نازی بود مستقیم اومدن سمتمون بلند شدیم دختره تا آرشام و دید سریع دوید و خودش و پرت کرد توی بغلش آرشام هم لبخندی زد و بغلش کرد بعد چند ثانیه از خودش جداش کرد و گفت:
_ چطوری کوچولو
_ خوبم سلطان بززززززرگ بابا نکشیمون بابا بزرگ گادفادر بابا...
ادامه حرفش با دیدن من توی دهنش ماسید دست هاش افتاد و مثل منگل ها خیره شد به من یه دفعه همچین خودش و انداخت توی نزدیک بود بیفتیم با ذوقی که سعی در پنهون کردنش نداشت گفت:
_ خدای من تو چقدر خوشگلی چجوری زن این گوریل شدی آخهه
چشم هام گرد شد آرشام محکم زد پس سرش و گفت:
_ یه چند وقت ندیدمت خیلی بیشور شدیا شیدا خانوم
شیدا؟ پس شیدا این بود؟ کی کیارش می شد که اینقدر با آرشام راحت بود خیلی دختر شیطون و باحالی می زد بهش می خورد دبیرستانی باشه دور هم نشستیم دیدم ادلاین داره میاد سمتمون اخم هاش توی هم بود و خیلی جدی شده بود چش بود این؟ شیدا تا دیدش بلند شد و با لبخند همدیگه رو بغل کردن زد روی شونه شیدا و گفت:
_ چطوری ؟ خیلی وقت بود ندیده بودمت
_ خوبم ادی منم دلم برات تنگ شده بود
_ خوش اومدی عزیزم خوش بگذره بهت
فقط سرش و برگردوند سمت کیارش و خیلی جدی خوش آمدی گفت و سریع رفت به کیارش نگاه کردم اخم هاش توی هم بود و چشم هاش سرخ شده بود هرکس سریع میدیدش حس می کرد بغض کرده چی بود بین اینا ...
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره...