eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
نشستیم کلی برام فک زد اینقدر از دستش خندیده بودم که دیگه داشتم بالا میاوردم..از دور دیدم ادلاین خیلی جدی داره میاد سمتمون اومد جلو شیدا تا دیدش از جاش بلند شد همدیگه رو بغل کردن _ چطوری ادی جونم _ خوبم وروجک کم پیدایی شیطون _ دیگه دارم یک فکرهایی برای آینده...... کیارش با نوک کفشش محکم زد توی ساق پاش شیدا کلافه برگشت سمتش و گفت: _ بابااااااااااااااااا درس دارم برای آینده تحصیلی فکر می کنم...خداااا زدیم زیر خنده ادلاین خیلی جدی با کیارش سلام علیک کرد حتی یک ثانیه هم توی چشم های هم نگاه نکردن... اینا چشونه... برگشت سمت من و کفت: _ ادوارد حالش خوب نیست من برم برسم بهش ببخشید تنهاتون می گذارم فعلا... سریع رفت... مطمعنم یک چیزی بود باید بعدا ته توش و در بیارم.. شیدا رفت روی پای کیارش نشست و با خواهش گفت: _ دادااااااشی؟؟ کیارش با دست کوبید توی صورتش و با عجز گفت : _ بگذار دو دقیقه بشینم بعد شروع کن _ نه دیگه سرد می شی پاشو... کیارش پوفی کشید و از جاش بلند شد و رو به آرشام گفت : _ شما هم بلند شید یک عرض اندامی بکنید رفتن سمت پیست رقص.. آرشام برگشت سمتم و با اکراه گفت: _ میای؟؟ _ نه.. _ با سامی که خوب می رقصیدی از لحنش لجم گرفت لبخندی زدم و گفتم: _ خب اگه تو هم مثل سامی باشی چرا که نه؟؟؟ دندان هاش و روی هم فشار داد خوب فهمیدم از این که با سامی و جای برادر مقایسه بشه بدش میاد... بلند شد دستش و گرفت سمتم دستم و گذاشتم توی دستش و رفتیم سمت پیست... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...
قهوه‌مون رو خوردیم و راه افتادیم سمت خونه. ساعت نزدیک شش بود که رسیدیم خونه.تا رفتیم داخل داده بچه ها در اومد که کجا بودید و یک ساعت دیگه سال تحویله و از این چیزا... سریع رفتیم بالا. همون لباسهایی که خریده بودیم رو پوشیدم و خط چشم تقریبا کلفتی کشیدم و تهش رو دادم بالا. کلی هم ریمل زدم که جلوه‌ی چشمام رو چندین برابر کرد. ررژ کالباسی هم زدم و موهام رو فرق کج گذاشتم بیرون. برگشتم دیدم بنیامین هم لباساش رو پوشیده. منتها کدش رو نپوشیده بود و آستین پیراهنش رو تا آرنج تا زده بود. پیراهنش رو که دور از چشمش کادو کرده بودم برداشتم. اونم یه پلاستیک دستش بود. این کی وقت کرد کادو بگیره؟ _همونطور که تو وقت کردی کادو بگیری.. _آفرین الحق که وجدان خودمی.. داشتیم می رفتیم پایین که گفت: _مطمئنی می خوای امشب بگی؟ _ آره وقتی این قدر همدیگر را دوست دارن خوب نیست از هم دور بمونن. فقط از یه چیزی میترسم.. _چی؟ _اینکه اینقدر با هم کل کل میکنن. میترسم روی دوست داشتنشون تاثیر بگذاره. لبخند معنادار ای زد و گفت: _من و تو هم کل کل داریم... و جلوتر از من رفت پایین. این حرفش یعنی الان ماهم همدیگه‌ رو دوست داریم؟ من آخر از دست گنگ حرف زدن این دیوونه میشم. میدونم که میگم.. دویدم و بهش رسیدم و با هم رفتیم پایین.بچه ها همه دور سفره هفت سین نشسته بودن و با هم حرف میزدن. باربد تا ما رو دید تخمه هایی که توی دستش بود رو پرت کرد توی پیش دستیش و با خنده گفت: _ بابا شما هم کشتی مارو با این ست کردن هاتون.نمیگید ما هم دلمون بخواد؟ همانطور که روی مبل دو نفره دقیقا روبروی باربد و سوگند می نشستیم ابرویی بالا انداختم و گفتم _شما که یه خوشگل خانم کنارت داری.. دیگه چرا دلت بخواد؟ نویسنده: یاس🌱
بلاخره اومدن شیدا نشست و آرشام دستش و به سمتم دراز کرد و یه جوری که خودم بشنوم گفت: _ به برادرت افتخار میدی؟ خندم گرفته بود قشنگ معلوم بود لجش گرفته دستم و گذاشتم توی دستش و گفتم: _ می تونم تجربه اش کنم باهم رفتیم وسط آهنگش خیلی قشنگ بود شروع کردیم خیلی هماهنگ باهم سرش و آورد دم گوشم و گفت: _ من برادرت نیستم هیچوقت هم نمیشم و در ضمن یه جورایی لازم می‌دونم بابت آخرین رقصمون ازت عذر خواهی کنم شب عروسی مون بود بازم حرف کیارش: _ آرشام خیلی سختشخ عذر خواهی کنه وقتی این کارو می کنه ینی واقعا براش مهمه و دوست داره بخشیده بشه ولی دلسا همیشه با غرورش بازی می کرد لبخندی زدم و گفتم: _ گذشته ها گذشته مهم نیست ممنون که اینقدر قشنگ می رقصی باهام نمی تونست لبخندش و پنهون کنه ازت ممنونم کیارش آهنگ تموم شد و تا نشستیم اعلام کردن شام آماده است یه میز سلف بزرگ شام و دور هم خوردیم هرچی دنبال ادلاین گشتم نبود ببخشیدی به جمع گفتم و بلند شدم رفتم پیش ادموند با دیدنم لبخندی زد سریع گفتم: _ ادلاین کجاست ادموند؟ _ تو اتاقشه تلفن داشت میاد سری تکون دادم تشکر کردم و رفتم پیش بچه ها شام و خوردیم آماده شدیم بریم ادلاین هم اومد پایین و کنار خانواده اش دم در ایستاد آرشام صمیمی با خانواده کاسترو خداحافظی کرد جلوی جیمز ایستادم کمی زانوهام و خم کردم و گفتم: _ مهمون بسیار عالی بود آقای کاسترو.. _ خوشحالم بهت خوش گذشته دختر همچنین خیلی خوشحالم دختر دوستی مثل تو پیدا کرده ادی سریع گفت: _ ددی در واقع باید بگی خوشحالم که دوست دختر گل عزیز ناز یکی یدونم شدی همه خندیدیم از ادی هم خداحافظی کردم و گفتم فردا دانشگاه نمی رم زدیم بیرون دم ماشین با کیارش و شیدا خداحافظی کردیم خیلی دختر شیرینی بود ازش قول گرفتم بیاد پیشم @caferoooman ادامه داره...