eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتیم توی پیست حجم نگاه های رومون چند برابر شده بود دستم و گذاشتم روی شونه هاش و آروم حرکت می کردم... یه ابروم و انداختم بالا و گفتم: _ یادته آخرین بار چطوری رقصیدیم؟؟ یک لبخند کوچیک زد و گفت: _ پام و ناقص کرده بودی. _ خودت من و کشیدی ... _ خب تو باید تعادلت و حفظ می کردی.. _ من.... دوتا انگشتش و گذاشت روی لبم چشم هام گرد شد یک لبخند زد و گفت: _ تو که کم نمیاری ببخشید بابت حرف های اون شبم... این....این داشت از من عذر خواهی می کرد؟؟ داشتم شاخ کرد میاوردم.. دستم و برد بالا یک چرخ زدم.. تا آخر آهنگ بدون هیچ حرفی رقصیدیم....آهنگ که تموم شد از پیست آومدیم بیرون داشتیم می رفتیم بشینیم که یک مرد خیلی متشخص خوشگل اومد جلو بهش می خورد 30 سالش باشه بی توجه به آرشام یکم جلوی من خم شد و گفت: _ افتخار یک دور رقص با این بانوی زیبا رو دارم؟؟ زیر چشمی به آرشام نگاه کردم بدجور سرخ شده بود حرف کیارش: _ آرشام از اینکه یکی به ناموسش نگاه چپ بندازه متنفرع اما دلسا همیشه دوست داشت با غیرت آرشام بازی کنه... یک لبخند به پسره زدم خودم و بیشتر به آرشام نزدیک کردم و خیلی متین گفتم: _ ممنون از پیشنهادتون ولی ترجیح می دم همسرم و تنها نگذارم...با اجازه خوش بگذره... دست آرشام و گرفتم کشیدم دنبال خودم نشستیم روی کاناپه سنگینی نگاهش و حس کردم برگشتم سمتش سرم و تکون دادم و گفتم: _ بله؟؟ چیزی شده؟؟ _ می تونستی بری برقصی ها.. چشم هام و تنگ کردم بیشعور عمه من بود اونجوری سرخ شده بود،؟ از جام بلند شدم و گفتم: _ باشه...می خوای تنها باشی دیگه.. برگشتم برم که یک دفعه دستم و کشید پرت شدم توی بغلش یکم خودم و جابه جا کردم داشت هر هر می خندید نشسته بودم روی پاش با حرص گفتم: _ چته؟؟ خندید و گفت: _ همین جا بشین جایی نمی ری.. خندیدم و آروم گفتم: _ زورگو... خندید ولی هیچی نگفت..... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...
لپهای سوگند گل انداخت و باربد لبخند زد. ولی سریع لبخندش رو جمع کرد و اخم کرد و جوری که فقط سوگند بشنوه، البته منم شنیدم، گفت: _ این خوشگل خانوم ما رو آدم حساب نمی کنه چه برسه به این که با ما ست کنه. گوشیم رو در آوردم و در گوش بنیامین گفتم: _شماره باربد رو بگو _واسه چی میخوای؟ _بگو.. شمارش رو از حفظ گفت و زدم توی گوشیم. به تلگرامش پیام دادم: _به جای این که بهش تیکه بندازی بهش بگو دوستش داری.. پیام رو فرستادم.صدای گوشیم بلند شد ولی انقدر اخم های جفتشون توی هم بود که اصلا حواسش به گوشی نبود. آروم گفتم: _داداش گوشیت پیام اومد.. _نیم نگاه کوتاهی به من انداخت و بی حوصله گوشیش رو باز کرد و پیام رو خوند. با تعجب به من نگاه کرد. به بنیامین نگاهی انداختم. حواسش نبود.. داشت با علی حرف میزد. برای گوشیم پیام اومد. باربد بود.. نوشته بود: _دوستم نداره. _از کجا میدونی؟ _این همه دعوا نمونش.. _شاید اون هم مثل تو فکر میکنه.. به فکر فرو رفت و نوشت: _بهش فکر نکرده بودم _کلاً فکر نداری _هوی شوهرت فکر نداره _با شوهر من درست صحبت کنا.. _دوستش داری؟ _شوهرمه چرا دوستش نداشته باشم؟ _هیچکس یه شوهر سوری رو دوست نداره آجی.. با ترس سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم. با آرامش لبخندی زد و نوشت: _بین خودمون میمونهツ _ببین باربد به خدا اگه امشب تا قبل کنسرت بهش گفتی که هیچی.. اگه نگفتی، به جون سوگند قسم خودم همه چیز رو بهش میگم.. _چرا رم می کنی؟ _همین که گفتم!! گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم کنار. باربد داشت با التماس نگاهم می کرد. چشم غره رفتم و روم رو برگردوندم. نزدیک ۵ دقیقه بعد صدای شلیک توپ از تلویزیون بلند شد: آغاز سال ۱۳۹۸... نویسنده: یاس🌱
نشستیم توی ماشین از خونه کاسترو اومدیم بیرون لبخندی زدم و گفتم: _ازت ممنونم خیلی شب خوبی بود _ منم ازت ممنونم خیلی شب خوبی بود باورم نمیشد آرشام داشت از من تشکر می کرد خدایا شکرت تا خونه چیزی نگفتیم ماشین و برد توی پارکینگ باهم رفتیم توی خونه و رفتیم بالا داشتم می رفتم توی اتاقم که با صداش برگشتم: _ آوین؟ _ بله _ خوشگل شدی لبخند نشست روی لبم و گفتم: _ خوب بخوابی بدون اینکه منتظر واکنشش باشم رفتم توی اتاقم به در تکیه دادم لبخند از روی لبام پاک نمیشد امشب شب عالی بود خدارو شکر سریع لباسم و عوض کردم آرایشم و پاک کردم و خوابیدم فردا کلی کار داشتم با صدای زنگ ساعت که گذاشته بودم بیدار شدم ۸ بود دست و صورتم و شستم و رفتم پایین میز صبحونه رو چیدم نشستم دیدم آرشام از پله ها اومد پایین سلام کردم و گفتم: _ فک کنم رفتی بیا صبحونه بخور سری تکون داد و نشست دوباره شده بود همون گند اخلاق قبلی خورد و تشکر مختصری کرد و سریع از خونه زد بیرون منم مث جت پریدم توی اتاقم شلوار و پالتو خز پوشیدم با کلاه و شال راس ساعت ۹ کیارش زنگ زد کیلیدارو برداشتم و رفتم بیرون و نشستم توی ماشین سلام کردم و راه افتاد توی راه ازم درباره چیزایی که می خوام بخرم پرسید سایز ها و اندازه هاشون دودل بودم ازش بپرسم یا نه اما اینقدر فوضولی بهم فشار آورد که گفتم: _ کیارش _ بله _ بین تو و ادلاین چی هست؟ چشم های گرد شد برگشت سمتم ولی سریع به خودش برگشت اما هنوز می تونستم فشار دست هاشو روی فرمون حس کنم پوزخندی زد و گفت: _ شنیدم رفیق جینگ هم شدید از خودش بپرس نخواستم بیشتر از این ناراحتش کنم اما انگار چیزی که بینشون بود خیلی بیشتر از چیزی بود که من فکر می کردم @caferooomam نویسنده:یاس ادامه داره....