#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_174
تا آخر شب با کیارش و شیدا کلی خوش گذروندیم هرچند ادلاین اصلا این طرف نیومد و هروقت خواستم برم پیشش یا با یکی رفت وسط یا خودش و سر گرم صحبت نشون داد...کیارش هم کلا سعی می کرد اونطرفی که ادلاین هست نگاه نکنه که البته موفق نبود خیلی...
شام و خوردیم و موقع رفتن شد ادلاین و ادموند و ادوارد و پدرش دم در برای بدرقه ایستاده بودن کیارش و شیدا جلو تر رفتن باهمه به جز ادلاین با شوخی و خنده خداحافظی کرد شیدا هم ادلاین و بغل کرد و رفتن رفتیم جلوشون باهمه شون دست دادم جیمز رو به آرشام گفت:
_ برات خیلی خوشحالم که آوین و پیدا کردی این دختر فوق العاده است هردوتون لیاقت خوشبختی دارید...
لپام گل انداخته بود رو به من هم گفت:
_ بیشتر از همه برای ادلاینم خوشحالم که دوستی مثل تو داره...
لبخندی زدم و گفتم:
_ آشنایی با خانواده بزرگواری مثل شما هم برای من باعث افتخاره مستر کاسترو
_ آوه عزیزم بهم بگو جیمز اینجوری خیلی احساس می کنم باهام راحت نیستی..
خندیدم و گفتم:
_ چشم...
ادموند: آوین حواسم هست دو روزه پیست نیومدی ها دوماه دیگه مسابقه داری دختر..
_ باشه ادموند یک مشکلی برام پیش اومده بود از فردا اضافه کاری هم می رم چطوره؟؟؟
خندید و گفت:
_ عالیه..
آرشام خیلی گرم باهمه شون مخصوصا با ادموند خداحافظی کرد یک چند تا چشمک هم بهم زدن که معنیش و نفهمیدم بلاخره از خونه شون زدیم بیرون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه
_ امشب چیزای عجیبی ازت دیدم... عجیب ترینشون خجالتت بود..
_ دست خودم که نبود..وقتی با جیمز حرف می زنم احساس می کنم پدرمه باید با احترام باهاش صحبت کنم..
_ خوبه...
لبخندی به لبخندش زدم و سرم و برگردوندم سمت پنجره...امشب عالی بود...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_174
همه بلند شدن با هم روبوسی کردن. الهه و فرشته که کلاً تو بغل پسرها بودن..
به علی و باربد تبریک گفتم. سوگند رو بغل کردم و زیر گوشش گفتم:
_انشالله همین امشب به عشقت برسی..
لبخندی زد و تشکر کرد.
جلوی بنیامین ایستادم. باهاش دست دادم. خم شد زیر گوشم گفت:
_رو بوسی عید طلبت..
لبخندی زدم و کادو رو گرفتم سمش. اونم پلاستیک رو گرفت سمتم.
قرار شد همه کادو هاشون رو همون جا باز کنن. اول آرمیا بازی کرد که فرشته براش یه ست کیف و کمربند و کراوات خریده بود. اونم ۱۰۰ تومان به فرشته داد..
الهه برای هامین ادکلن خریده بود. هامین هم همینطور..
همه خیره شدن به ما. همزمان با هم لباسها رو درآوردیم. علی محکم زد روی زانوش و با اخم گفت:
_اه بابا این ها کادوهاشون هم با هم سته..
همون جلوباز سرمه ای رو برام خریده بود. یه چیز دیگه هم توی پلاستیک بود. یه جعبه بود. بازش کردم. یک ساعت خیلی خوشگل که توش نوشته بود "جانی و جهانی و جهان باتو خوش است." بندش هم پارچه ای و سورمهای بود.
نگاه قدر شناسانهای بهش انداختم. لبخندی زد و آروم چشمهاش رو باز و بسته کرد.
نوبت باربد اینها بود. سوگند یه جعبه دستش بوده و باربد هم یه جعبه. قبل از سوگند باربد جعبه رو گرفت طرف سوگند و گفت:
_قبل این ها باید خیلی چیزها گفته میشد اما به اجبار یکی (یکی رو با حرص گفت)حرف هارو بعدش میزنم..
سوگند با شک جعبه رو باز کرد. چشمهای همه گرد شد. یک حلقه برلیان خیلی ظریف که یک نگین تراش خورده قشنگ هم روش بود.
چشمهای سوگند پر اشک شد و رو به باربد با بغض گفت:
_خیلی دوستت دارم!!
باربد هم با بغض مردونهای گفت:
_من بیشتر از تموم زندگیم..
یکدفعه همه شروع کردیم به دست زدن.
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_174
سری تکون دادم رسیدیم مکان مورد نظر کیارش بوق زد و با ماشین رفتیم داخل مثل استیل بود اما با نمای خیلی شیک و متفاوت تر
ماشین و پارک کرد و رفتیم داخل یه خانم خیلی شیک اومد جلو و راهنماییمون کرد سمت اتاقش کیارش ابعاد و اندازه و رنگ تموم حیوونایی که توی ماشین ازم پرسیده بود و بهش گفت اونم گفت ساعت ۱۱ همه حیوون هارو با شیشه کار خودشون می فرسته دم خونه پولش خیلی هنگفت شد اما وقتی قیافه آرشام و بعد دیدنش تصور می کردم لبخند روی لبم میومد اومدیم بیرون کیارش مجبور بود بره شرکت بهش گفتم منو جلوی یه فروشگاه نزدیک خونه مون بذاره ازش خیلی تشکر کردم و پیاده شدم رفتم داخل فروشگاه از جون مرغ تا آدمیزاد هرچیزی که فکر می کردم ممکن برای غذا لازم باشه خریدم کلی پلاستیک بزرگ شد و پیکشون تا دم خونه اومد و همه رو آورد و رفت رفتم داخل ساعت ۱۰:۳۰ بود خیلی گرسنه ام بود سریع یه چیزی خوردم یکم با گوشیم توی دستور پخت غذا ها گشتم راس ۱۱زنگ خونه رو زدن چه آن تایمن اینا در و باز کردم و سه چهار تا کارگر با سه تا شیشه بزرگ اومدن داخل و مشغول شدن یه ماشین مثل ماشین حمل زندانی که دور تا دورش قفس بود هم آوردن توی حیاط که مال حیوون ها بود حدود یک ساعت کارشون طول کشید بعدم حیوون هارو دونه دونه گذاشتن توی آکواریوم و رفتن با ذوق رفتم توی نشیمن چای خدا چقدر ناز بودن یه آهو با چشم های زمردی قهوه ای روشن
سه تا خرگوش چهارتا سنجاب که براشون دوتا مرغ عشق با دوتا همستر همشون اهلی بودن و کاری به هم نداشتن خیییلی ناز بودن چشمم خورد به آکواریوم اون مارا همه شون چسبیده بودن به شیشه و خیره شده بودن به اینا انکار داشتن براشون نقشه می کشیدن ولی کور خوندید آوین نیستم اگه شمارو از این خونه بیرون نکنم از آکواریوم خوشگلم دل کندم و رفتم بیرون ساعت ۱۲:۳۰ بود با سرچ هایی که توی نت زده بودم فهمیدم مرغ و برنج درست کنم از همه غذا هاراحت تره اول همه مواد اولیه اش و چیدم روی میز پیشبند بستم و شروع کردم..
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره...