#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_177
لیست و از توی کیفم در آوردم و دادم بهش نگاهی بهش کرد و گفت:
_ خوبه...تقریبا همه رو داریم...
سریع پرسیدم :
_ این حیوون ها همه با هم توی یک آکواریوم که مشکلی نداره؟؟
_ نه خانم اینا باهم می سازن مشکلی نیست...چند لحظه منتظر بمونید تا شخصا برم حیوون ها رو آماده کنم..
تشکر کردیم و رفت...بعد چند دقیقه یک مرد سیاه پوست دوتا فنجان قهوه برامون آورد و خودش رفت...رو به کیارش گفتم:
_ چرا شیدا نیومد؟؟
_ با دوستاش قرار کوه گذاشته بود ازت عذر خواهی کرد...
_ یک سوال بپرسم بهانه نمیاری،؟
_ تا چی باشه
_ بین تو ادلاین چیزی هست؟؟
از سوالم جا خورد و چشم هاش گرد شد سریع گفتم :
_لازم نیست حاشا کنی اینقدر رفتارتون ضایع بود که هرکسی بود می فهمید..
سرش و انداخت پایین و گفت:
_ چیزی نیست چیزی بوده..
_ چی؟؟
سرش و آورد بالا و بهم نگاه کرد و گفت:
_ بگذار خودش برات تعریف کنه بهتره..
_ کیارش...
_ آوین..گفتم بگذار خودش برات تعریف کنه
_ باشه...
دیگه چیزی نگفتیم بعد نیم ساعت مرده اومد و گفت:
_ همه آمادن توی ماشین هستن...
_ خب قیمت...
قیمتی که گفت و کیارش روی چک نوشت و بهش داد اونم خیلی خرذوق با تشکر گرفت...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_177
_قربون خرگوش حرف گوش کن!
_خدا نکنه..
لبخندی زد و با آرامش مشغول رانندگی شد. بالاخره رسیدیم.
جمعیت غلغله میزدن. به زور از توشون رد شدیم و رفتیم توی سالن. هیچ کس توی سالن نبود.
ما دخترا ردیف اول دقیقا روبروی سن نشستیم. پسر ها هم رفتن بالا و وسایل ها رو تنظیم کردن.
بعد تقریباً نیم ساعت آرمیا به مسئول سالن زنگ زد و چند دقیقه بعد درهای سالن رو باز کردن و مردم به صف اومدن داخل و روی صندلی هایی که از قبل رزرو کرده بودن نشستن..
سالن دیگه داشت منفجر میشد. ظرفیت سالن ۶۰۰ نفر بود. ولی نزدیک ۹۰۰ نفر توی سالن بودن و دو طرف صندلیها سرپا ایستاده بودن..
بنیامین راست می گفت. اصلاً هیچ چیز بین تماشاچیها رعایت نمی شد.. حتی یه سری خانم ها بعد از اینکه نشستن مانتو و شال شون رو درآوردن.. آقایون هم که دیگه نگم. ۹۰ درصد پایین سه سال و انگار اومدن لاس وگاس.. البته فرشته و الهه هم جزو همون خانم ها بودن.
چند دقیقه بعد پردههای سن کنار رفت و اول سینا بعد هم بچه ها به ترتیب توی جیغ و داد تماشاچیها اومدن روی صحنه..
همه ایستادیم و براشون دست زدیم. سالن داشت از صدای سوت و جیغ منفجر می شد. همه بچه ها پشت وسیله هاشون نشستن و سینا هم اومد جلو و بعد از حال و احوال و خوش آمدگویی شروع کرد صحبت کردن.
نگاهی به بنیامین انداختم. پشت پیانو نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد. نیشم رو باز کردم، چشمکی براش زدم و بوس فرستادم..
بیچاره داشت از تعجب شاخ درمیآورد. سرش رو انداخت پایین و بعد چند لحظه برای گوشیم پیام اومد:
_جرات داری این کارها رو وقتی تنهاییم بکن!!
چشمهام شد قد گردو. با تعجب سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم که شیطون خندید و ابروهاشو بالا انداخت. منم خندیدم و با شیطنت تایپ کردم:
_ما که همیشه در خدمتیم..
چند تا ایموجی چشمک هم گذاشتم و دکمه سند رو زدم. سریع سرم رو آوردم بالا تا عکس العملش رو ببینم.
تا پیام رو خوند بیچاره کپ کرد.. سرش رو آورد بالا و ناباورانه خیره شد بهم که دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و ریز و خندیدم. پیام اومد. نگاهش کردم:
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_177
با تعجب برگشت سمتم و.گفت:
_ اینا دیگه چین؟؟؟
قیافه ام و کج و کوله کردم و گفتم:
_ هویجن برو بخورشون...
چشم غره رفتم سرش و انداخت پایین و خندید رفت جلوی آکواریوم درش و باز کرد یکی از خرگوش ها رو برداشت آورد بیرون گذاشت روی دستش پشت گردنش و ناز کرد
کیارش گفته بود آرشام خیلی حیوون های ناز و اهلی دوس داره ولی دلسا عاشق جک و جونواری انتر و وحشی بود
نیشم و باز کردم و با شیطنت گفتم :
_ بابا شدن بهت میاد ها...
یک نگاه بهم کرد یک نگاه به خرگوش یک دفعه ولش کرد و دوید دنبالم جیغ کشیدم و فرار کرد دویدم سمت بالا ولی ول کن نبود...
صدای دادش بلند شد:
_ به خرگوش می گی بچه من دیگه جرات داری واستا آوین مردی واستا
_ کی گفته من مردم آقا من زنم زن ولم کن...
رفتم توی اتاق و در و بستم تا اومدم قفل کنم سریع اومد داخل
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....