#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_178
بعد تشکر آومدیم بیرون یک ماشین شبیه ماشین حمل زندانی که دور تا دورش فنس بود کنار ماشین کیارش بود و حیوون ها توشون بودن دوتا آهو سه تا خرگوش 6 تا مرغ عشق و کبک با دوتا حیوون دیگه شبیه آهو که نمی دوستم اسمشون چیه ولی کیارش می گفت آرشام دوسشون داره سوار ماشین شدیم و از مزرعه زدیم بیرون ماشین حمل حیوون ها هم دنبالمون اومد....
رسیدیم خونه درو با ریموت باز کردم و رفتیم داخل ماشین و توی پارکینگ گذاشت و پیاده شدیم دوتا از کارگر های مزرعه هم پیاده شدن و در قفل و باز کردن و حیوون ها رو با احتیاط پیاده کردن و بردن داخل در عرض چند دقیقه آکواریوم پر از حیوون های اهلی و خوشگل شده بود...
نگاهی به آکواریوم تمساح کردن همه شون خیره شده بودن به این یکی و آب دهنشون راه افتاده بود خنده ام گرفته بود بیچاره ها دلم براشون سوخت....
از کارگر ها تشکر کردیم و فرستادیمشون رفتن ساعت دیگه 7 بود کیارش بلند شد و گفت:
_ من دیگه می رم شیدا میاد خونه تا چنددقیقه دیگه فقط خیلی دلم می خواد عکس العمل آرشام و ببینم حتما بهم خبر بده
_ باشه حتما فقط یک سوال تو و شیدا نتها زندگی می کنید؟؟ منظورم اینه که...
_ می دونم منظورت چیه پدر و مادرم 5 سال پیش توی یک تصادف کشته شدن...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_178
_میخندی دیگه آره؟ من و تو که شب تنها میشیم...
با ترس سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم. هول شدم. تا خواستم جواب بدم برق های سالن رو خاموش کردن. بنیامین هم لبخند وحشتناکی بهم زد و گوشیش رو گذاشت توی جیب شلوارش..
آهنگ رو شروع کردن.. با اینکه ۵ روز، هر روز ده بار این آهنگ رو شنیده بودم ولی باز ازش سیر نمی شدم.. مطمئن بودم وقتی بیاد توی بازار حسابی میترکونه..
خیره شده بودم به بنیامین که مثل همیشه چشماش رو بسته بود و سرش رو کج کرده بود و موهاش توی صورتش ریخته بود و با مهارت می نواخت..
تو بهر ژستش بودم که احساس کردم سمت راست پهلوم سوراخ شد. برگشتم سمت راستم که سوگند نشسته بود و با تعجب گفتم:
_چرا سیخ میزنی؟
_وای آوا این دختر چادریه که بغلمه رو ببین چقدر نازه!!
با تعجب خم شدم و نگاهش کردم. این که همون دختره بود که توی شهربازی و بازار دیده بودیم!!
مطمئن بودم علی ازش خوشش اومده.. باید یک کاری برای آقا داداشم میکردم دیگه؟
سریع در گوش سوگند گفتم:
_پاشو جات رو با من عوض کن.
چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت:
چرا؟
_پاشو بعدا بهت میگم..
شونه ای بالا انداخت و سریع جاهامون رو با هم عوض کردیم. کمی خم شدم سمت دختره و با شادی گفتم:
_سلام دخی!
با تعجب برگشت سمتم. کمی خودش رو جمع و جور کرد و با لبخند دلنشینی گفت:
_سلام..
_شناختی؟
یکم نگاهم کرد و بعد انگار یادش اومد، با لبخند گفت:
_آهان بله تو بازار...
نگذاشتم حرفش رو ادامه بده. به علی اشاره کردم و گفتم:
_پس آقا داداش ما رو هم شناختی..
رد انگشتم رو گرفت و رسید به علی، که برخلاف بقیه که داشتن چشم دختر ها رو در می آوردن، سرش پایین بود و با مهارت گیتار میزد..
رنگش به وضوح پرید. ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:
_برادر تونه؟
_نه دوست شوهرمه. ولی مثل برادرمه..
با تعجب گفت: شوهرتون کیه؟
به بنیامین اشاره کردم و گفتم:
_این آقا خوشتیپه..
_واقعاً؟
_آره.. راستی بهت نمیاد اهل کنسرت باشی..
لبخند خجولی زد و گفت:
_نیستم. از طرف مدرسه یه طرحی به من و دوستم (به دختر بغلی که اونم با حجاب بوده ولی چادری نبود اشاره کرد) دادن درباره سالمسازی محیط کنسرتها و فضای موسیقی و تاثیرش بر جو.. به خاطر همین امشب به اجبار اومدم.
_مگه کلاس چندمی؟ چندسالته؟
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_178
اومد توی اتاق خندیدم رفتم عقب دست هاش و کرد توی جیب شلوارش و همینطور که میومد جلو گفت:
_ خب که بچه خرگوش داشتن به من میاد دیگه
گردنم و کج کردم و مظلوم گفتم :
_ بابا خب بده بچت مثل خرگوش جیگر و خوشگل باشه؟؟
_ منظور تو این بود دیگه؟؟؟
_ اره به موهات قسم همین بود
خندید خوردم به دیوار اومد با فاصله چند سانتیم ایستاد موهام و با انگشت که افتاده بود توی صورتم زد پشت گوشم و گفت :
_ خب... مگه قراره من بچه داشته باشم؟؟
_ وا... دیگه با قانون طبیعت که سر جنگ نداری بلاخره باید بابا بشی دیگه
_ اونوقت مادر بچه من کیه؟؟؟
خیره شدم بهش حرف کیارش پیچید توی سرم:
_ آرشام از دخترایی که. به راحتی خودشون و در اختیار می گذارن بدش میاد..
یک ابروم و انداختم بالا و گفتم:
_ من نمی دونم که بلاخره خودت باید یکی و در نظر داشته باشی دیگه بعد حداکثر یک سال دیگه که من رفتم باید بری زن بگیری دیگه...
اومد نزدیک تر با یک لبخند خیلی محو گفت :
_ شما کجا قراره بری؟؟
_ دیگه قرارمون از اول رفتن بود زندگی واقعی برای موندنه نه زندگی قرار دادی
اومد نزدیک تر دیگه رسما هیچ فاصله ای نداشتیم با صدای آرامی گفت :
_ شما تا آخر عمرت از این جا هیچ جا نمی ری مفهمومه؟؟ فکر کن حبس ابد...
سریع پیشونیم وبوسید و با قدم های بلند از اتاق رفت بیرون..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....