#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_179
چشم هام گرد شد با تعجب گفتم:
_ من...من متأسفم نمی دونستم
_ مشکلی نیست آوین از آون ماجرا 5 سال گذشته دیگه عادت کردیم.. فعلا..
از خونه زد بیرون چند دقیقه بعد هم صدای در حیاط اومد.. رفتم توی اتاقم لباسام و عوض کردم رفتم توی آشپز خونه... یک نگاهی سر سری به آشپز خونه انداختم خدا خودش بخیر کنه....
گوشی و گرفتم و طرز تهیه زرشک پلو با مرغ و سرچ کردم اه صد تا دستور داره...
یکی که عکسش از همه خوشگل تر بود و انتخاب کردم و شروع کردم به درست کردن..سخت بود ولی صدای کیارش مانع از توقفم می شد :
_ آرشام میمیره برای غذای خانگی اما دلسا از آشپزی متنفر بود...
برنج و آب کش کردم داشتم می گذاشتم روی گاز که حس کردم پام داره لیز می خوره سریع قابلمه رو گذاشتم روی گاز ولی پام به شدت لیز خورد و با سر رفتم توی دسته صندلی...درد بدی زیر چشمم پیچید ولی توجه نکردم و به کارم ادامه دادم....
ساعت 10 بود که آماده شد فقط برنجم یکم شل شده بود.... البته یکم که نه فرنی شده بود برای خودش مرغ هم یکم سفید شده بود ای لعنت بهتون یعنی چی رب به مقدار لازم من آگه مقدار لازم دستم بود که نمی رفتم سراغ دستور پخت....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_179
_سال آخر دبیرستانم. ۱۹ سالمه..
_ پدرت چه کاره است؟
لبخندش عمیق تر شد. سرش رو با افتخار گرفت بالا و گفت:
_روحانی..
_اینجایی هستید؟
_نه تهرانی هستیم. به خاطر پدرم سه سال اومدیم اینجا. سال دیگه برمیگردیم تهران..
آهانی گفتم.
ساعت نزدیک ۱۲:۳۰ بود که تموم شد. بچهها همه اومدن بین جمعیت. بلند شدم دست دختر رو گرفتم که با تعجب نگاهم کرد. با لبخند گفتم:
_راستی اسمت چی بود؟
_ریحانه..
_ریحانه جون یه دقیقه با من میای؟
چشماش گرد شد و با تعجب گفت:
_کجا آخه؟
_بیا بهت میگم..
آروم دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم و بردمش طرف جمعیتی که دور بچهها بودن.
یکم طول کشید تا علی رو پیدا کنم. بر خلاف بقیه که خودشون رو تو عکس با دخترها خفه می کردن سعی داشت بدون این که بهشون تنه بزنه از زیر عکس گرفتن در بره..
نزدیک در خروجی بود که بلند داد زدم:
_آقا سید!!
سرش رو آورد بالا و با تعجب به جمعیت نگاه کرد. چشمش که به من افتاد لبخندی زد و با حالت دو به سمتم اومد. جلوم ایستاد. اصلاً متوجه ریحانه نشد.. بسکه سر به زیره این پسر... با لبخند گفت:
_جانم آبجی؟
با سربه ریحانه اشاره کردم و گفتم:
_ریحانه خانوم..
چشمش که به ریحانه افتاد انگار توی چشمهاش پرژکتور روشن کرده باشن. آروم رو به من سری تکون داد. با شادی برگشتم سمت ریحانه و صورتش رو بوسیدم و گفتم:
_خب اگه قسمت شد بازم همدیگرو میبینیم.. من فعلاً برم پیش شوهرم تا این دختر ها دیوونهش نکردن..
لبخند خوشگلی زد. منم دستشو فشار دادم و رفتم سمت بنیامین. به زور خودم را از بین دختر هایی که دوره اش کرده بودند و بنیامین سعی داشت یه جوری از دستشون دربره کشیدم جلو..
تا چشمش به من افتاد دستم رو کشید و در عرض چند ثانیه جلوی چشم های بهت زدهی همه توی آغوشش گم شدم. سرم رو از روی سینش برداشتم و آروم گفتم:
_ببخشید دیر اومدم. داشتم کار اون دوتا رو می ساختم..
_دیدم شیطون.. یه تنه بنگاه ازدواج راه انداختی ها...
خندیدم و ازش جدا شدم که دستش رو انداخت دور شونه هام.
یکی از دخترها گفت:
_همسرتون هستند آقای رستا؟
_نه.
از جوابی که داد توی چشم دخترها پروژکتور روشن شد.
ولی دل من شکست.. بدم شکست... جوری که صداشو با تمام اعضای بدنم شنیدم. حق هم داشت. قرار نبود هیچ کس از این ازدواج سوری ما با خبر بشه....
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_179
سر جام خشکم زده بود این الان گفت نمی ری گفت هیچوقت هیچ جا نمی ری واااای لبم و گاز گرفتم تا جیغ نکشم... وای خدایا دارم خوب پیش می رم کمکم کن...
لباسام و عوض کردم و خوابیدم روی تخت خیره شدم به آسمون امشب بد جوری ستاره بارون بود... نمی تونستم نیش بازم و جمع کنم اینقدر توی فکر و خیال غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد....
***دوماه بعد......
_ آوین؟! آوین بیا دیگه دیر شد
_ هولم نکن دیگه اومدم..
یک بار دیگه خودم و توی آیینه چک کردم لباس درایو تنم بود امروز روز فینال مسابقات جهانی فرمول یک بود....دستکش و کلاهم و برداشتم و رفتم پایین نشستم روی پله و..
_ هووووو...
مثل همیشه آرشام پایین پله با خنده ایستاده بود برگشت سمتم با خنده دستش و باز کرد و روی هوا گرفتم و افتادم توی بغلش..
خندیدم و گفتم :
_ حواسم هست کلا اینجا واستادی ها
_ ربطی به تو نداره کلا اتفاقی دارم از اینجا رد می شم
_ اِاِاِاِاٍ ارههههههه اتفاقی دیگههههههههه..
خندید از بغلش اومدم پایین دستم و گرفت و گفت :
_ بیا بریم دیگه دیر شد...
_ بریم بریم
برگشت نگاهی به سرتا پام کرد و گفت:
_ خیلی خوشگل شدی
سرم و انداختم پایین گوشه لبم و گاز گرفتم و گفتم:
_ می دونم می دونم همه می گن
خندید و خودشیفته ای گفت و رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت پیست......
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....