eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
لبخند غمگینی زد و با قدم های بلند رفت از اتاق بیرون. خواستم دنبالش برم ولی احساس کردم شاید بخواد تنها باشه. لباسام رو با بلوز و شلوار سفید عوض کردم. تمام وسایلم رو هم گذاشتم توی چمدون تا فردا صبح راحت باشم. آروم پرده اتاق رو زدم کنار. روی یک تخته سنگ نزدیک دریا نشسته بود. صندلی میز آرایش رو گذاشتم کنار پنجره و خیره شدم بهش. این روزها بهترین روزهای زندگیم بود. این مرد بهترین مرد زندگیم بود.. نفسهاش بهترین بهانه زندگیم بود.. کاش فعل بهترین های زندگیم به گذشته بر نمیگشت.. کاش حالا بودن.. کاشکی الان داشتمشون... -**********- نگاه آخر رو توی آینه به خودم انداختم. مانتوی جلو باز آبی روشن با شلوار جذب سورمه ای و شال سورمه ای. یه آرایش ملیح هم ضمیمه زیباییم بود. بنیامین از حموم اومد بیرون. مثل همیشه فقط شلوار پاش بود و پیراهن به تن نداشت. نگاهی به من انداخت و با لبخند جلوی آینه نشست و سشوار رو برداشت. سریع دویدم سمتش سشوار رو از دستش کشیدم و گفتم: _اجازه هست؟ لبخندش عمیق تر شد. سشوار رو روشن کردم و گرفتم روی موهاش. امروز ۱۳ فروردین بود. خیلی توی این ۱۳ روز بهم خوش گذشته بود. هرشب یه اجرا و اقامت توی یه هتل، تحویل گرفتن های مردم، استقبال هاشون... از کنسرت ها و از همه اینها مهمتر رفتار بنیامین بود... اینقدر مهربون شده بود و بهم محبت می‌کرد که دیگه از ته قلبم مطمئن بودم دوستم داره. فقط با به زبون نیاوردنش اذیتم میکرد. ولی دیگه برام مهم نبود.. مهم این بود که کنارم داشتمش. مثل یه همراه، مثل یه همسر، مثل یه دوست... انقدر با کارهاش وابستم کرده بود که دیگه یک تیکه از قلبم نبود، اون تموم قلبم رو به تصرف درآورده بود و بیرون اومدنش فقط معجزه بود و بس... نویسنده: یاس🌱
همین طوری که می رفتم سمت ماشینم به بقیه شرکت کننده ها نگاه کردم همه کلاه کاسکت با شیشه دودی سرشون بود ولی از هیکل و جثه شون می شد فهمید که همه مردن... ماشینم ردیف دوم سومین ماشین بود چک آخر و با ادلاین کردیم و سوار ماشین شدم 5 دقیقه هنوز تا شروع مونده بود گوشیم زنگ خورد از روی صندلی راننده برش داشتم آرشام بود لبخندی زدم و تماس و وصل کردم _ بله _ خوبی؟؟ خندیدم و گفتم : _ اره خوبم _ استرس نداری _ نه به خدا _ خب خوبع مواظب خودت باش آوین دارمت ها به جان خودم دستی بکشی با من طرفی _ چشم چشم چشم امر دیگه،؟ _ مواظب باش _ چشم دیگع؟؟ _ دیگه برو 1 دقیقه مونده خداحافظ... تا اومدم چیزی بگم قطع کرد دیوونه ای زیر لب گفتم و گوشی و خاموش کردم و پرت کردم روی صندلی کنارم زیر لب بسم الله گفتم چراغ رفت روی تایمر رنگ قرمز زرد سبز... آروم پام و روی گاز فشار دادم یکم که راه افتاد کم کم سرعت و بردم بالا حدود ده دقیقه گذشته بود با اینکه آرشام گفته بود دستی نکش ولی دوجا مجبور شدم دستی بکشم.. @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....