#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_186
با دست چونهم رو گرفت و سرم رو آورد بالا و سرش رو کج کرد و گفت:
_بندازیم تو دریا؟
آروم سرم رو تکون دادم و بلند شدیم و سبزه رو با هم انداختیم توی دریا. دستاش رو قفل کرد توی دستم و رفتیم سمت بقیه.
با کمک بچه ها وسایل ها رو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم هتل. لباس هامون رو عوض کردیم و خوابیدیم تا برای کنسرت سرحال باشیم....
با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. ۶:۳۰ بود. رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون.
لبه تخت سمت بنیامین نشستم. آروم تکونش دادم و گفتم:
_آقا؟ بنیامین خان؟ بلندشو، دیرت میشه ها..
هرچقدر تکونش دادم بیدار نشد. پشتش به من بود و صورتش رو نمی دیدم. خم شدم طرفش. چشمهاش باز بود و لبخند به لب داشت.
به صورت نمایشی با مشت زدم توی بازوش و با اخم گفتم:
_بیداری دوساعته دارم صدات می کنم؟
آروم سرشو به نشونه آره تکون داد.
چشمام رو گرد کردم و با تعجب گفتم:
_پس چرا بلند نمیشی؟
چرخی زد و رو به من شد و گفت:
_دلم میخواد همیشه زودتر از من بیدار شی و اینطوری صدام کنی..
ای خدا این پسر چرا اینقدر خوب بلد بود زبون بازی کنه؟ اصلاً کلا این مدت دلم شده بود شبیه ژله. هی زرت و زرت می لرزید..
ولی من که نباید کم می آوردم. لبخندی زدم و گفتم:
_اتفاقا اگه یکم دیرتر بیدار میشدی با القاب دیگه ای صدات می کردم..
_مثل همونایی که وقتی خوابم صدام میکنی؟
چشمام تا آخرین حد گرد شد. وقتایی که خواب بود زیاد پیش میومد خیره بشم بهش و قربون صدقهش برم.
پس واقعاً خواب نبوده و همه حرفام رو میشنیده..؟ خاک بر سرم!
کم نیاوردم و با مشت محکم زدم توی شکمش و با اخم گفتم:
_یه بار دیگه خودت رو به خواب بزنی من میدونم و تو ها..!
_چرا میزنی؟ اتفاقا اگه به من باشه دلم میخواد وقتی پیشتم کلاً خودم رو بزنم بخواب.. حداقل اون موقع انقد خشن نیستی..
_تازه خیلی هم مهربونم. باید تشکرم بکنی.. پاشو دیر شد..
پررویی زیرلب نثارم کرد که نیشم رو باز کردم. خب حالا چی بپوشم؟ تو این سیزده شب معمولا ست می کردیم.. البته کاملاً تصادفی.
بالاخره تصمیمم رو گرفتم و یه جین جذب مشکی پوشیدم با شومیز طوسی روشنی که قدش تا بالای زانو بود. راسته بود و یه کمربند باریک سفید میخورد و گودی کمرم رو به خوبی نشون میداد.. شال مشکی روی سرم انداختم و کیف و کفش عروسکی سفیدم رو پوشیدم. به کمربندم میومد..
برگشتم عقب. بنیامین جلوی آینه ایستاده بود و با موهاش ور می رفت. ای بابا باز رنگ لباسهامون ست شد..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_186
بلاخره مراسم تموم شد و مردم پراکنده شدن موندیم من و ادموند و ادلاین و آرشام.. دستام و زدم به کمرم و با چشم های تنگ شده خیره شدم به آرشام و ادموند که داشتن با هم می خندیدن ادلاین با دیدنم زد زیر خنده آون دوتا هم متوجهم شدن ادموند دست هاش و به نشونه تسلیم بالا برد و گفت :
_ به جون مادرم اول نمی دونستم زن آرشامی آون شب که اسمش و گفتی بهش زنگ زدم و گفتم میای پیست آرشام هم گفت یک ماشین در اختیارت بگذارم تا توی مسابقات شرکت کنی بعدم گفت نگذارم بفهمی صاحب پیسته... تقصیر من نبود....
روم و برگردوندم سمت آرشام خندید و گفت:
_ قیافه ات و اونجوری نکن زشت می شی...
بعدم با ادموند دوتایی رفتن پایین چشم هام گرد شد ادلاین زد زیر خنده و گفت :
_ یعنی من می میرم برای این خونسردی آرشام بیا بریم...
خندیدم همینطور که باهم می رفتیم پایین گفتم:
_ ادلاین شما چند وقته همدیگه رو می شناسید؟؟ شما و آرشام و می گم
_ راستش حدود دوسالی هست اولش فقط با پدرم شریک بود کم کم تو مهمونی ها همدیگه رو دیدیم آشنا شدیم بعدم که با ادموند رفیق شدن و تا الان...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...