eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
یه شلوار جین مشکی راسته با پیراهن تک رنگ طوسی جذبی پوشیده بود که مارک کوچیک خوشگلی روی سینه‌ش بود و بازوهای ورزشکاریش رو خیلی خوب به نمایش گذاشته بود و آستین هاش رو تا آرنج تا زده بود. شال هنرمندی سفیدی هم به صورت فانتزی خوشگل دور گردنش انداخته بود. موهاش رو هم به صورت جذابی روی پیشونیش ریخته بود. رفت سمت تخت و کت تک طوسی روشنش رو که اونم جذب بود و روی آرنجش یه تیکه مشکی داشت برداشت. رفتم جلوی آینه. خط چشم خوشگلی کشیدم و کلی ریمل زدم و رژ کالباسی هم زدم. ای جان چه جیگری! رفتیم توی لابی. من نمیدونم الهه و فرشته که به تازگی فهمیده بودم دخترخاله‌ی همن این لباس های جلف رو از کجا گیر میارن؟ بیشتر لباس هاشون یه مدلی بود که همیشه نافشون معلوم بود.. کلاً ازشون دل خوشی نداشتم.. نشستیم و بعد ۱۰ دقیقه باربد و سوگند اومدن. با اجازه مادر سوگند و فامیل، یه صیغه محرمیت خونده بودن تا فعلا توی سفر راحت باشن و وقتی برگشتن برن خواستگاری و کیلی لیلی راه بندازن. با اومدن اونا سینا هم با یه تیپ خفن رسید و همه راه افتادیم سمت متل. مثل همیشه ردیف اول و چهار نفری نشستیم. امشب هم مثل شب های قبل استقبال بی نظیر بود.. تا ساعت ۱۲ متل بودیم و بعدش رفتیم هتل.. وسایل ها رو آماده کردم دم در گذاشتم. زود هم گرفتیم خوابیدیم تا صبح زود سرحال بلند شیم و راه بیفتیم سمت تهران.. در کل می شد گفت بهترین مسافرت زندگیم بود، کنار بهترین مرد زندگیم و بهترین دوست هایی که تا الان پیدا کردم... -****************- سرم رو فرو کرده بودم توی نقشه جدیدم و با حساسیت براندازش می کردم. با صدای آلارم گوشیم از سر نقشه بلند شدم و نگاهی بهش انداختم. ای وای به کل یادم رفته بود.. یک ماه از وقتی که از سفر برگشتیم گذشته بود. زندگی روال عادی خودش رو گرفته بود. واقعا انگار ازدواج کرده بودم. بنیامین شده بود شبیه شوهر های مهربون. دیگه از وقتی برگشتیم توی یک اتاق می خوابیدیم. ولی چیزی که من رو بیش از پیش عاشقش میکرد این مردونگیش بود که حتی دستام رو هم نمی گرفت.. بعضی وقت ها واقعا توی دلم به این خودداریش آفرین می‌گفتم.. دیشب داشتیم چایی میخوردیم که بهم گفت یه خبر خوب برام داره. ولی هرچی گفتم بگو گفت وقتی قطعی شد اون وقت بهت میگم.. امروز قرار بود بعد هفت ماه خاله سیمین بیاد دیدنم.. قرارمون ساعت ۵ بود ولی برای ساعت ۳ زنگ گذاشته بودم تا فراموشم نشه.. سریع نقشه ها رو جمع کردم و مرتب روی میز گذاشتم. کیفم رو برداشتم و خودم رو توی آینه مرتب کردم و از اتاقم زدم بیرون و مستقیم راه اتاق بنیامین رو در پیش گرفتم.. ‌نویسنده: یاس🌱
یک ابروم و انداختم بالا و گفتم: _ کیارش چی؟؟؟ سر جاش ایستاد اخم هاش و کشید توی هم خیره شد به زمین یک دفعه سرش و به چت و راست تکون داد و همینطور که با اخم های در هم ازم می با قدم های بلند می گذشت گفت : _ اونم نزدیک 2 سال... با تعجب بهش که ازم دور می شد و می رفت سمت سرویس بهداشتی نگاه کردم بلاخره باید در بیارم چی بینشون بوده... گوشیم زنگ خورد برش داشتم از ایران بود با دیدن شماره سامی سریع جواب دادم.... کلی با همه حرف زدم و تبریک گفتن و اظهار دلتنگی کردن و خبر دادن بلاخره سامی دختر مورد علاقه اش و پیدا کرده و دارن باهم به نتیجه می رسن..... اینطور که تعریف می کردن دختر خوبی بود تماس و قطع کردم و صفحه گوشی و بوسیدم..... _ کی بود... برگشتم سمت آرشام و گفتم : _ از ایران بود بریم خونه؟؟ _ نه ادموند قول شام گرفته بود رفته وسایلش و جمع کنه ادیلاین کو؟؟ _ رفت دستشویی آرشام بین کیارش و ادلاین چیزی هست؟؟؟ جدی شد و گفت: _ از کجا فهمیدی از همون شب مهمونی ادلاین از کیارش پرسیدم گفت از ادلاین بپرس از ادلاین پرسیدم بهم ریخت... به پشت سرم نگاه کرد ادلاین و ادموند داشتن باهم میومدن دستم و گرفت و همینطور که می رفتیم سمتمون گفت: _ فعلا هیچی نگو خودم می گم بعدا بهت سر تکون دادم همیگی رفتیم سوار ماشین آرشام شدیم و از پیست زدیم بیرون.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره......