#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_191
یه شلوار جذب کرمی با مانتوی ماکسی سفید تا بالای زانو پوشیدم. روسری کرمیای که طرحهای سفید داشت رو فانتزی بستم و موهای خرماییم رو فرق کج بیرون گذاشتم.
آرایش هم که داشتم. شلوارم تا پنج سانت بالای مچ بود. کفش تخت سفید با کیف ست ش رو هم گرفتم.
وقتی از خودم مطمئن شدم رفتم بیرون. از پله ها رفتم پایین. بنیامین به مبل لم داده بود.
تا متوجهم شد لبخندی زد و گفت:
_تا تو اینا رو جمع کنی منم برم لباس بپوشم..
به استکان های روی میز اشاره کرد و به سمت پله ها رفت..
استکانها رو جمع کردم توی آشپزخونه شستمشون. داشتم دستهام رو با حوله خشک می کردم که صداش دراومد:
_بیا بریم دیر شد..
سریع از آشپزخونه زدم بیرون. نگاهی بهش انداختم. کت تک جذب کرمی با شلوار کتون کرمی پوشیده بود. پیراهن جذب تک رنگ سفید هم زیر کتش پوشیده بود.
لبخندی زدم. کلاً تلهپاتیمون در حد لالیگا بود.. از خونه زدیم بیرون. سوار ماشین شدیم و به سمت مسیر نامعلوم راه افتادیم..
با تعجب به اطرافم نگاه کردم. به برج میلاد و آدم های زیادی که جلوی در سالن همایش جمع شده بودن.. رو به بنیامین گفتم:
_کنسرت دارین؟
آروم سرش رو تکون داد. تعجبم بیشتر شد.
_خبر خوبت این بود؟
با انگشت اشاره زد روی دماغم و گفت:
_پیاده شو اینقدر سوال نپرس!
پیاده شدیم و بعد از معرفی از در پرسنل وارد شدیم و به سمت اتاقی رفتیم.
وارد شدیم. همه پریدن سمتمون. سوگند رو بغل کردم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. با شیطنت برگشت سمت بنیامین و گفت:
_به به! آقای ....
بنیامین سریع دستش رو گذاشت روی دهن سوگند. با تعجب به این صحنه نگاه کردم.
سوگند دست بنیامین رو از روی دهنش برداشت و با خنده گفت:
_آهان! سورپرایزه...
بنیامین هم خندید و سرش رو تکون داد. بچهها دونه دونه اومدن باهام سلام علیک کردن.
چشمم که به سینا خورد دوباره تنم لرز گرفت.. این حس معذب بودن زیر نگاهش رو درک نمی کردم.. نمیدونم توی نگاهش چی بود که یه حس بد رو بهم منتقل میکرد..
با لبخند رفتم سمت علی و گفتم:
_از عشق من چه خبر؟
لبخند دلنشینی زد و گفت:
_خوبه سلام میرسونه بهت..
_سلامت باشه..
به پیشنهاد پدر ریحانه صیغه محرمیت خونده بودن تا کارهای عروسیشون رو راحت تر انجام بدن..
باربد و سوگند هم فقط عقد کرده بودن تا بعد یک سال جشن بگیرن و برن سر خونه و زندگیشون..
سوگند با اشارهی بنیامین دستم رو کشید و گفت:
_بیا.. بیا بریم.
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_191
نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم :
_برای چی این همه مدت هیچکی به من نگفته بودی
قیافش را جمع کرد دستی به جای نیشگون کشید و گفت :
_لابد دلیلی داشت دیگه وحشی
خندم گرفته بود ولی چشم غره رفتم و سرمو برگردوندم سمت مدال ها نمی دوسنتم دلیلش چیه اما الان هم فکر کنم وقت دوسنتن نبود.. مدال مو از دستم گرفت گذاشت کنار بالاترین مدالش داشتم از ذوق میمردم اما به روی خودم نیاوردم لبخندی زدم و گفتم :
_من دیگه من خیلی خستم میرم بخوابم شبت بخیر
داشتم میرفتم بیرون که دستمو گرفت برگشتم سمتش با لبخند گفت :
_ممنون بابت همه چی
لبخندی زدم و گفتم :
_بابت چی
_هیچی خوب بخوابی شب خوش
دستمو فشار آرومی داد و ول کرد برگشتم از اتاق زدم بیرون
رفتم توی اتاقم در و بستم دستم و گذاشتم روی قفسه سینه ام و نفس عمیقی کشیدم نیشم باز شده بود و بسته نمی شد.....
خودم و پرت کردم روی تخت و خیره شدم به آسمون اینقدر ذوق کردم تا بلاخره خوابم برد.....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....