eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
_بیا.. بیا بریم. اینا باید تمرین کنن. دستم رو کشید و منو برد توی سالن. سالن هنوز خالی بود فقط چهارنفر ردیف اول نشسته بودن. از دیدنشون چشمام گرد شد. ب اهاشون دست دادم و گفتم: _شماها اینجا چیکار می‌کنین؟ امیر شونه‌ای بالا انداخت و گفت: _من اومدم کنسرت پسر خاله مادرم. مبینا: منم اومدم کنسرت پسرخاله مادرشوهرم. افشین: من اومدم کنسرت رفیقم. سمانه: منم اومدم کنسرت رفیق شوهرم.. مثل منگلا سرم رو تکون دادم و گفتم: _ممنون از اطلاعات کاملی که دادید.. همه خندیدن. سوگند رو بهشون معرفی کردم. اونا هم با خوشرویی باهاش برخورد کردن. من روی وسط ترین صندلی دقیقا رو به روی سن نشستم. سمت راستم هم سوگند. کنارش سمانه، کنار سمانه هم افشین. سمت چپم هم مبینا و کنارش امیر بود برگشتم سمت مبینا و گفتم: _فندق منو چرا نیاوردی؟ _اینقدر سروصدا براش خوب نیست. خونه مادرشوهرمه. آهانی گفتم. ساعت ۹:۳۰ بود که درهای سالن رو باز کردن و در عرض ده دقیقه تمام صندلی ها پر شد و صدای همهمه جمعیت بلند شد.. ساعت دیگه ده بود که پرده سن کنار رفت و گروه‌ها معلوم شدن. ولی سینا نبود به شوق دیدن بنیامین به سمت میز پیانو برگشتم. از چیزی که دیدم داشتم شاخ در می آوردم.. نویسنده: یاس🌱
*** 4 ماه بعد با حرص بادکنک کوبیدم توی سرش رو گفتم: _ ادلاین به جان خودم یه بلایی سر خودم میارم دیوانم کردی از صبح تا حالا نه به خودم رسیدم نمیزاره خونه رو درست کنم خندید و گفت: _ آخه مگه تولد بچه ۴ ساله است این خونه رو بادکنک بارون می کنی با خنده گفتم : _ نخیر تولد بچه چهار سال نیست بعدم خونه را بادکنک بارون می کنم چندتا بادکنک مشکی اگر شما بزاریم وصلش کنیم تموم شه بره پی کارش شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت: _ به من ربطی نداره فقط جان مادر زودتر تمومش کن چون تو امشب از همه مهمتری هنوز هیچ کار نکردی.... با غرغر چند تا بادکنک مونده رو وصل کردم صدای تلق و تلق از آشپز خونه میومد...به سفارش ادلاین چند تا از بهترین آشپز های تورنتو رو دعوت کرده بودم برای تهیه شام... کیک و هم قرار بود کیارش ساعت 4 بیاره... امشب تولد آرشام بود که به تاریخ شمسی می شد 3 خرداد... باورم نمی شد 1 سال و 4 ماه بود که داشتم باهاش زندگی می کردم این مدت برام مثل برق و باد گذشته بود... به جای خالی تمساح و مارها نگاه کردم چند روز پیش همشون و فروخت و آکواریوم و برداشت... حس خوبی داشتم تمام نشونه های دلسا داشت از این خونه پاک می شد.... سامی 2 ماه بود ازدواج کرده بود و من نتوانسته بودم برای عروسیش برم اما آرشام اینقدر کنارم بود که با ناراحتی زیاد ولی بازم خوشحال بودم. اسم زنش مونا بود و توی تماس تصویری که باهاش حرف می زدم خیلی دختر خونگرم و مهربونی بود و اینجور که معلوم بود از همکار های سامی بود..سروان بود زن داداشم....ارشام.بهم نگفته بود دوستم داره اما اینقدر باهام خوب بود که دیگه واقعا شوهرم شده بود.... صدای زنگ خونه بلند شد به ساعت نگاه کردم برق از سرم پرید ساعت 4 بود..... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....