#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_195
اشک توی چشم هام جمع شده بود حدش می زدم یک داستان عاشقانه بینشون باشه اما نه اینقدر تلخ....با بغض گفتم :
_ چرا ادلاین با کیارش نموند؟؟
_ نمی دونم اینا بین خودشون بود من از چیزایی که خبر داشتم اینا بود... الان هم می دونم ذره ای از علاقه شون نسبت به هم کم نشده اما خب می ترسن که حتی باهم رو به رو بشن...
سرم و انداختم پایین پس ادلاین چه درد بزرگی کشیده بود هیچ کس فکر نمی کرد پشت اون خنده هاش یک غم به این بزرگی باشه...
_ بلند شو برو بخواب خسته نیستی؟
_ چرا فقط تو مدال هات و کجا آویزون می کنی؟؟
لبخندی زد و گفت :
_ توی اتاقم..
مدالم و از توی کیفم در آوردم دادم بهش و گفتم: پس برای منم ببر پیش مدال های خودت بگذار...
از جاش بلند شد و دستم و گرفت و بلندم کرد و در جواب چشم های متعجبم گفت:
_ چرا خودت نمیای بگذاری؟؟؟
با تعجب گفتم:
_ می تونم بیام تو اتاقت؟؟
_ الان دیگه اره....
نمی دونستم داره چیکار می کنه یعنی می خواد قضیه دلسا رو بهم بگه؟؟ با استرس همراهش رفتم بالا در اتاق و باز کرد و کنار ایستاد تا من برم داخل...
رفتم تو باورم نمی شد دیگه آون اتاق شکل آتلیه ای که روز اول اومده بودم نبود هیچ عکسی توی اتاق نبود به جز یک تخته شاسی بزرگ از عکس خودش
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_195
به خودم اومدم. صورتم کامل خیس بود. بنیامین هم کماکان با لبخند توی چشمهام خیره شده بود و می خوند.
از اون بدتر مردمی بود که توی جاشون بلند شده بودن و از سر و کول هم بالا می رفتن تا من رو ببینن..
سوگند و مبینا هم دستام رو گرفته بودن.
ولی بنیامین بی توجه به همه چیز فقط خیره توی چشمهام میخوند:
/دلبستن به تو عادتمه/
/میگم دوست دارم اونم جلو همه/
/نگو میرم که میدونی این دیوونه/
/بدجور حساسه رو این کلمه/
/دلبستن به تو عادتمه/
/میگم دوست دارم اونم جلو همه/
/نگو میرم که میدونی این دیوونه/
/بدجور حساسه رو این کلمه/
/یه جوری عاشقم کرده/
/دلم دنیارو ول کرده/
/نمیتونم بدونت باشم آنی/
/تو این شهر هی دلم دستاتو میخواد/
/صدات آرامشه ای جان/
/من فقط عشقمو میخوام/
/با هیشکی راه نمیام/
/دلبستن به تو عادتمه/
/میگم دوست دارم اونم جلو همه/
/نگو میرم که میدونی این دیوونه/
/بدجور حساسه رو این کلمه/
/دلبستن به تو عادتمه/
/میگم دوست دارم اونم جلو همه/
/نگو میرم که میدونی این دیوونه/
/بدجور حساسه رو این کلمه/
(جان جان: میثم ابراهیمی)
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_195
آروم رفتم طرفش همه ساکت بودن رسیدم بهش دست هام و جلوم توی هم قلاب کردم و گفتم :
_ تولدت مبارک
خیره شد توی چشم هام یک زمان خیلی طولانی منم چشم ازش بر نمی داشتم آروم اومد جلو و بغلم کرد همه شروع کردن به دست زدن....
نیشم باز شد در گوشم گفت:
_ ممنون که پیشمی....
از بغلش اومدم بیرون از همه عذر خواهی کرد و رفت رفتم پیش شیدا و با اخم گفتم :
_ بیشور کلی برنامه چیده بودم برای ورودش
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_ تقصیر ادی بود گفت یکم کرم بریزیم...
خندیدم و گفتم:
_ اون کرم های درونتون بخشکه من راحت شم...
بعد یک ربع آرشام اومد پایین یک دست کت و شلوار مشکی جذب و اندامی پوشیده بود با پیراهن مشکی و کراوات مشکی... یک دستمال صورتی هم رنگ لباس منم توی جیب کتش گذاشته بود...
اومد سمتم دستم و گرفت و با هم رفتیم به تک تک مهمون ها خوشامد گفتیم
پیش جیمز واستاده بود و داشت صحبت می کرد رفتم توی آشپز خونه...یکی از پیشخدمت ها یک شاخه گل رز قرمز و آورد داد بهم و گفت :
_ این و آقا برای شما آورده بودن دیدن مراسمه دادم به من تا بدم به شما
گل و گرفتم نشستم روی میز.. خیره شدم بهش آروم گفتم :
_ تمام قلب تو....
یک گل برگ و کندم
_ به من می رسه
گل برگ بعدی
_ به من نمی رسه...
دونه دونه گلبرگ ها رو کندم و آروم زیر لب گفتم... رسیدم به گل برگ آخر کندم و گفتم :
_ تمام قلب تو به من می رسه....
_ به تو نمی رسه... تمام قلب من مال تو...
با تعجب سرم و برگردوندم سمت راستم دیدم آرشام روی صندلی کنارم نشسته و دست به سینه خیره شده بهم...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....