#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_196
روی یک صندلی چوبی نشسته بود با نمای تیره بلیز مردونه مشکی جذب تنش بود که دکمه هاش و تا ناف باز گذاشته بود و هیکلش خوب معلوم بود یک سیگار توی دستش و کنار صورتش بود خم شده بود به طرف جلو یک هاله از دود هم دور سرش بود محو تخته شاسی شده بودم که با صداش که خیلی نزدیک گوشم بود از جام پریدم :
_ بسه تموم شدم ها....
دستم و گذاشتم روی قلبم و برگشتم سمتش و با اخم گفتم:
_ چته ترسیدم به تو نگاه نمی کردم که
_ به کی نگاه می کردی؟؟
_ به...به...به سیگارت...
_ سیگار من جذابه...
_ نه خیر... اصلا کو مدال هات؟؟
خندید و گفت:
_ باشه فهمیدم ضایع شدی...
رفت سمت کمد بزرگ گوشه اتاقش درش و باز کرد یک طرف کامل لباس هاش بود یک لحظه خجالت کشیدم از خودم کمدش از کمد من مرتب تر بود کلی کشو داشت و یک طرف دیگه کمد پر بود از مدال های مختلف.. حدود 30 تا مدال تو رنگ های مختلف اکثرا هم طلا
باورم نمی شد اینقدر سابقه داشته باشه ولی خب از طرز رانندگی اش معلوم بود مبتدی نیست بلکه خیلی هم حرفه ای...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_196
میکروفون رو آورد پایین و تعظیم کوتاهی رو به جمعیت کرد. بلافاصله همه بچههای گروه اومدن سمت ما.
مردم همه دورمون حلقه زده بودن. از جام بلند شدم. این اشکهای لعنتی بند نمیومدن. قلبم دیوانه وار به سینه می کوبید.
هنوز باورم نمی شد که گفت. گفت دوستم داره..!! خدایا دوستم داره!! خدایا تا عمر دارم نوکرتم!!
بنیامین اومد جلوم ایستاد. بیتوجه به همه آدم هایی که دورمون شلوغ می کردن خودم رو توی آغوشش رها کردم..
تا چند ثانیه توی شوک بود ولی سریع دستاش دور کمرم حلقه شد. خم شد و در گوشم گفت:
_بمون کنارم عزیزم..
چون میکروفون سیار بهش وصل بود این حرفش توی سالن پیچید. صدای جمعیت برای هزارمین بار کر کننده شد.
آرامش بینظیری به قلبم سرازیر شد. از بغلش اومدم بیرون اما دستم همچنان توی دستش بود.
یه نفر با صدای خیلی بلند داد زد:
_بله برونه گل می تکونه دسته به دسته
اولین نفر باربد با دست زدن باهاش همراهی کرد و بعد همه شروع کردن به خوندن.
سوگند محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت:
_بالاخره موفق شدیツ
اول با تعجب نگاهش کردم. ولی بعد با عصبانیت برگشتم سمت باربد و با اخم گفتم:
_خیلی دهن لقی ها!!
باربد با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و گفت:
_من و زنم هیچ چیز مخفی نداریم.
همه زدن زیر خنده..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_196
چشم هام گرد شد به تته پته افتاده بودم یعنی همش و شنیده بود از طرفی نمی تونستم باور کنم آون حرف و زده نمی دونستم درست شنیدم یا نه...
_ م...من...
_ هیس.. هیچی نگو...بیا.
بلند شد دستم و گرفت و ببندم کرد گریه ام داشت در میومد تمام حس هام دنیا توم باهم قاطی شده بودن....
رفتیم از آشپز خونه بیرون باهم از پله ها رفتیم بالا حالا به تمام جمعیت سالن دید داشتیم دستم و گرفت توی دستش و صداش و صاف کرد...همه ساکت شدن و خیره شدن بهمون....
نیم نگاهی بهم کرد و با صدای محکم و گیرایی گفت :
_ امشب می خوام یک چیز خیلی مهمی بگم...می خوام بگم من آرشام کاویان دلم و باختم قضیه هم مال الان نیست خیلی وقته که باختم...دلم و باختم به یک دختر پاک و معصوم به کسی که یک دفعه مثل یک فرشته سر و کلش توی زندگیم پیدا شد و زندگیم و از این رو به اون رو کرد
دختری فهمید توی زندگیم چه خبره اما پام ایستاد و ولم نکرد دختری که اینقدر بهم محبت بخشید که بدون اینکه حتی بفهمم یک روز به خودم که اومدم دیدم توی زندگیم هیچی و به جز اون نمی بینم...حالا امشب اینجا جلوی همه ی شما می خوام بهش بگم:
برگشت سمتم دستش و گذاشت زیر چونه ام و گفت:
_ دوستت دارم آوین...بیشتر از همه چیز های زندگیم...حتی بیشتر از خودت...
اشکم بند نمیومد قلبم اینقدر تند تند می زد که حرکتش از روی لباس معلوم بود و صداش گوشم و کر کرده بود....
با نوک انگشت اشکم و پاک کرد صدای جیغ و دست همه بلند شد
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....