#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_197
اینقدر بچه ها امضا دادن تا بلاخره سالن خالی شد و فقط خودمون موندیم.
اون پسره که فهمیدم اسمش پارساست و پیانیست جدید گروهه اومد جلو و بهمون تبریک گفت.
سینا اومد جلوم ایستاد و با بنیامین مردونه دست داد و رو به من گفت:
_بهتون تبریک میگم. امیدوارم به پای هم پیر بشید. برای به دست آوردن هم سختی زیادی کشیدین. نذارین به همین راحتی فاصله بینتون بیفته..
لبخندی زد و رفت. نمیدونم چرا ولی دلم باهاش صاف شد. دیگه ناراحت نبودم از دستش..
همینطوری همه به هم نگاه می کردن که یک دفعه باربد گفت:
_بابا این بدبختها امشب کار زیاد دارن. بریم دیگه!
بنیامین محکم زد پس کلش و بی تربیتی نثارش کرد که همه زدن زیر خنده..
با تشکر ازشون خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت ماشین.
از بین سیل جمعیت مردم با بدبختی رد شدیم و رسیدیم به ماشین. سریع سوار شدیم و از برج میلاد زدیم بیرون.
قلبم هنوز تند تند میزد و دستام می لرزید. تموم اتفاق های چند دقیقه پیش دوباره توی ذهنم مرور شد و شادی عمیقی به قلبم سرازیر شد.
هیچکدوم هیچی نمی گفتیم. من که زبونم بند اومده بود ولی نمیدونم چرا اون چیزی نمی گفت..
به مسیری که میرفتیم دقت کردم. مسیر خونه نبود. تو افکار و خیالات دخترونه خودم غرق شادی بودم که متوجه شدم ماشین ایستاد.
به اطراف نگاه کردم. بلوک ۷ بام تهران بودیم..
بنیامین بدون اینکه چیزی بگه یکدفعه کمربندش رو باز کرد و پیاده شد و رفت جلوی ماشین و به کاپوت تکیه داد و دست به سینه خیره شد به شهر..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_197
اینقدر هیجان زده بودم که نمی فهمیدم دور و برم چه خبره ذهنم درگیر شده بود به حرف زشتی گفت:
_ زندگی منو میدونست
با دستم دستشو که روی صورتم بود برداشتم و بوسیدم آهنگ شاد انگلیسی پخش شد همه جیغ می کشیدند رفتم بغلش در گوشم گفت :
-فکر کنم یه چیزایی باید برام توضیح بدی با بغض گفتم :
_چی مثلا
_ مثلاً اینکه چرا بدون اجازه رفته بود توی اتاقم
چشمام گرد شد از بغل اومدم بیرون فهمیده بود یعنی با تته پته گفتم :
_ م... من
انگشتشو گذاشت رو لبام و گفت:
_الان نمیخواد چی بگی منم باید یک چیزایی و برات توضیح بدم بیا بریم
با لبخند دستمو گرفت و با هم رفتیم پایین شیدا بدو بدو اومد جلو دست انداخت گردن دوتامونو با جیغ گفت:
_ وای چرا مانتیک بوووود الهی دلسا فدای جفتتون بشه الهی پیشمرگ جفتتون بشه که اینقدر اذیت شدید
آرشام با تعجب گفت:
_شیداااا؟؟؟
شیدا یه دفعه دستشو محکم کوبید روی دهنشو گفت:
_ آخ زود گفتم ببین تو هیچی نشنیدی خوب؟!
سری فرار کرد و رفت پشت کیارش قایم شد کیارش با تعجب بهمون نگاه کرد سرم و برگردوندم سمت آرشام داشت با چشمای به خون نشسته به شیدا نگاه می گردد با تعجب گفتم :
_خوبی؟
دستشو مشت کرد کوبید کف اون یکی دستش و گفت :
_آخه یه آدم چقدر میتونه دهن لق باشه سریع ولی خندید و گفت:
_ بیا بریم حالا
دستمو گرفت و با هم رفتیم پیش بقیه تعجب نکرد که چرا نپرسیدم دلسا کیه یا حتی تعجب نگرد که واکنش نشون ندادم قضیه چیه؟
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....