eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
یه لحظه دلم لرزید. نکنه همه اون حرفها رو الکی زده باشه؟ نکنه توی رودربایستی با مردم این حرفها رو زده باشه؟ اما نه.. حرارت صداش و عشق توی چشمهاش رو نمیشه نادیده گرفت.. نمیدونم چرا ولی از ماشین پیاده شدم و کنارش به کاپوت تکیه دادم. آسمون ابری بود و چراغهای روشن ساختمونای سربه فلک کشیده منظره زیبایی رو ساخته بود. بنیامین نگاه کوتاهی بهم انداخت با غمی که کاملاً توی صداش مشهود بود شروع کرد به حرف زدن: _اولین باری که دیدمت توی نظرم یه دختر بچه لوس و جیغ جیغو و مامانی و ننر بودی.. با چشمهای گرد برگشتم سمتش و با تعجب گفتم: _واقعا مرسی از این همه لطف! خندید و با انگشت زد نوک بینیم و گفت: _حرف نزن بچه!! خواستم چیزی بگم که حرفش رو ادامه داد و اجازه صحبت به من نداد: _ بعدش که فهمیدم استادت شدم نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم.. دوست داشتم واقعاً روت رو کم کنم و خوشحال بودم که این فرصت رو دارم.. از رفتارت همیشه تعجب میکردم. هیچ جوره حاضر نبودی راه بیای.. حتی اون شب کنسرت توی اصفهان که خواستم با مهربونی روت رو کم کنم با زیرکی فهمیدی و اعتراف می کنم کلی ضایع شدم... نویسنده: یاس🌱
تا آخر شب خوش گذرروندیم کیک خوردیم کادو باز کردیم براش یک ساعت از مارک ساعتی که همیشه دستش می کرد خریده بودم همون لحظه ساعتش و باز کرد و ساعت من و دستش کرد... شعر خوندیم شب خوبی بود شاید بیشتر به خاطر اینکه کنار آرشام بودم...شام و سرو کردن همه خودن ساعت دیگه از 1 گذشته بود... کم کم همه عظم رفتن کردن دم در ایستادیم و بدرقه شون کردیم همه رفتن در خونه رو بستم و تکیه دادم بهش و گفتم: _ آخیش رفتن.... _ خسته نباشی خانوم.. به آرشام نگاه کردم و گفتم: کاری که برای تو کردم مگه خستگی داره؟؟؟ اومد جلو دستش و گذاشت کنار گوشم روی در به یک پاش تکیه داد یک ابروش و انداخت بالا و گفت: _ نگو اینا رو ها اینقدر ها هم که فکر می کنی خوددار نیستم... چشم هام گرد شد بلند زد زیر خنده دستم و گرفت و گفت : _ بیا... در و باز کرد و رفتیم بیرون رفتیم طرف زیر زمین از پله ها رفتیم پایین در و باز کرد... رفتیم داخل.. برق باشگاه و روشن کرد اما راهش و کج کرد به گوشه سالن....یک در چوبی و که قبلا هم دیده بودم و قفل بود و با کلیدی که توی دستش بود و باز کرد... کنار استاد تا من برم داخل.... رفتم تو تمام عکس های دلسا حتی اونایی که توی اتاق ندیده بودم اینجا بود یک اتاق شبیه آتلیه پر از تخته شاسی.... پس عکس ها رو دور نریخته بود @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....