eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
_اون روزی که فهمیدم باید باهم پروژه رو انجام بدیم دوست داشتم چشمات رو از کاسه در بیارم تا دیگه بهم چشم غره نری.. ماجرای ازدواجمون هم که واضحه.. دیگه چیزی نیست که بهت بگم.. اصلاً خودم هم نفهمیدم کی و کجا دلم رفت و عاشقت شدم! الان فقط این رو میدونم که نمیخوام دیگه از پیشم بری... اومد جلوم ایستاد. سرم پایین بود. قدرت اینکه توی چشماش رو نگاه کنم نداشتم.. با دست چونم رو گرفت و سرم رو بلند کرد. چشمهاش برق عجیبی داشت. دیوونه‌ش بودم.. من دیوونه این پسر بودم.. سرش رو کج کرد و گفت: _الان فقط برام مهمه که بدونم دوستم داری یا نه؟ نه.. الان وقت خجالت نبود. لبخند خوشگلی زدم و گفتم: _اصلاً خودم هم نفهمیدم کی و کجا دلم رفت و عاشقت شدم! الان فقط این رو میدونم که نمیخوام دیگه از پیشم بری... دستم رو کشید و غرق شدم توی آغوشش. سرم روی سینه ستبرش بود. قلبش خیلی تند میزد.. روی موهام بوسه ای نشوند و گفت: _وروجک حرف های خودم رو به خودم تحویل میدی؟ _خب چیکار کنم تو حرف من رو زدی! _دیوونه‌تم به مولا آوای زندگیم.. لبخند شیرینی روی لب هام نشست. من رو از خودش جدا کرد. توی چشمام خیره شد و گفت: _بریم خونه؟ برق شیطنت توی چشمهاش موج می زد. با شرم سرم رو انداختم پایین. پیشونیم رو بوسید و راه افتادیم سمت خونه... نویسنده: یاس🌱
خودش و انداخت روی کاناپه قدیمی که گوشه انباری بود با دستش به زد کنارش و گفت : _ بیا بشین... رفتم نشستم خیلی خسته بودم یکم جا به جا شدم روی کاناپه دراز کشیدم و سرم و گذاشتم روی پاش و از پایین خیره شدم بهش... سرش و آورد پایین بهم نگاه کرد لبخند زد و شروع کرد با موهام بازی کردن.... هیچی نمی گفت گفتم : _ خب؟! بگو دیگه.. _ می گم... خودت که همه چی و می دونی..منظورم زندگیم قبل از تو... چشم هام گرد شد پس حدسم درست بود می دونست که می دونم اما از کجا.. با دوتا انگشت دماغم و کشید و گفت: _ فوضولی...6 ماه پیش کیارش یک روز بهم زنگ زد رفتم بیمارستان پیشش باهام حرف زد گفت فهمیدی قضیه دلسا رو... و رفتی پیشش و اونم تمام ماجرا رو برات گفته...اما نمی دونست می خوای چیکار کنی..منم نمی دونستم گیج شده بودم اون موقع نه اینکه بگم دوستت داشتم یا ازت خوشم میومد نه هنوزم واسم یک بدل دلسا بودی که باید عقده هام و سرش خالی می کردم...اما برام جالب بودی..مظلوم بودی جیغ جیغ نمی کردی لوس بازی در نمیاوردی...مثل همه دخترا... یا بهتر بگم اصلا شبیه دلسا نبودی...بعد اینکه رفتارم باهات خوب شد فهمیدم باحالی و میشه باهات ساخت... هنوز کنجکاو بودم ببینم حالا که قضیه رو می دونی چیکار می کنی فکر می کردم می افتی به جونم تا طلاقت بدم یا حتی زنگ بزنی خانواده هامون بیان همه چی و بهشون بگی... اما تو درست بر عکس تفکرات من موندی...سعی کردی فکر دلسا رو از ذهنم بیرون کنی...اول هاش با خودم می گفتم من که می دونم داره از قصد دلم و به دست میاره محاله بهش دل ببازم..اما یک دفعه نمی دونم چی شد نمی دونم نفهمیدم از کجا زدی که دیدم حتی اگه یک لحظه پیشم نباشی نمی تونم زندگی کنم..... می دونستم دوستم داری اما هنوز به احساس خودم شک داشتم می ترسیدم حتی 1 در صد تورو به خاطر دلسا دوست داشته باشم و تو بشکنی... اما الان دیدم نه تنها دلسا بلکه هیچ دختر دیگه ای توی زندگیم نیست به جز تو... الان فقط تویی که می خوام برای همیشه پیشم باشه.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....