eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتم کتاب میخوندم که با صدای گوشیم به خودم اومدم. بلند شدم رفتم طرفش. با دیدن اسم جانان چشمهام برق زد و با خوشحالی گوشی رو دم گوشم گذاشتم و گفتم: _سلام آقایی. خسته نباشی! _سلام وروجک من. چه خبر؟ چیکار میکردی؟ _داشتم کتاب میخوندم. _یه زحمتی برات داشتم آوا جان.. _جانم بگو؟ _برو تو اتاق من توی کشوی سومی پاتختی یه صندوقچه‌ست. کلیدش هم توی همون کمده. در صندوقچه رو باز کن یک پوشه سبز رنگه که توش مدارک کارمند هاست. اون پوشه رو بیار شرکت.. _چشم الان راه می افتم. امر دیگه؟ _به خودت یادآوری. کن لبخندی زدم و با لذت نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _چی رو؟ _اینکه چقدر روانیتم.. صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید و اجازه هر حرفی رو ازم گرفت. روی صفحه گوشی رو بوسیدم و رفتم توی اتاق کار بنیامین.. کارهایی که گفته بود رو انجام دادم. در صندوقچه رو باز کردم. پوشه رو برداشتم. خواستم درش رو ببندم که چشمم خورد به یه پاکت سفیدرنگ قدیمی. فضولی به حد بالایی بهم فشار آورده بود.. دیگه نتونستم جلوش طاقت بیارم و پاکت سفیدرنگ رو باز کردم. فقط یه شناسنامه قدیمی با جلد قرمز توش بود. شناسنامه کی بود؟ بازش کردم.. چشمام سیاهی میرفت.. تموم خونه دور سرم می چرخید و معده‌م انگار بازیش گرفته بود و مدام مایع تلخی رو به دهنم می‌فرستاد.. چشمم روی اسم صاحب شناسنامه لغزید.. مهرداد رحیمیان، نام پدر مصطفی، متولد ۱۳۶۸.. بدنم بی جون شده بود و قدرت حلاجی این شناسنامه رو نداشتم... نویسنده: یاس🌱
خیره شده بودم توی چشم هاش حرف هاش تماما رنگ صداقت می داد دستش و گذاشت زیر سرم و بلندم کرد سرم و انداختم پایین و آروم گفتم: _ حتی خودمم نمی فهمیدم بین بد رفتاری هات چرا عاشقت شدم... _ اگه نمی شدی الان زندگی من این رنگ و بو رو نداشت تا آخر عمر نوکرتم به خاطر این حست... حالا بلند شو کمک کن این عکس ها رو ببریم بیرون _ برای چی؟؟ _ بلند شو.. خودش زود تر بلند شد یک دسته از قاب ها رو برد توی حیات... منم همین کارو کردم چند بار رفتیم و آومدیم تا قاب های توی انبار همه تبدیل شد به یک کوه قاب توی حیاط.... یک فندک از توی جیبش درآورد درش و باز کرد روشن که شد پرتش کرد بین قاب ها...با تعجب به این صحنه نگاه می کردم در عرض چند دقیقه یک آتیش بزرگ وسط حیات درست شده بود آرشام اومد کنارم دستم و توی دستش قفل کرد و گفتم : _ تموم زندگیمی هیچوقت تنهات نمی گذارم بهت قول می دم سرم و به شونه اش تکیه دادم و به آتیش خیره شدم... آرزوها و فکر های رویاییم حالا به واقعیت تبدیل شده بود.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره......